پس از استقرار نظام خانقاهی به همت صوفیانی چون ابوسعید ابوالخیر و آنگاه تعریف و تعیین سلاسل از سوی بزرگانی چون احمد غزالی، گفتمان غالب در تصوف، گفتمان خراسانی شد. اندک اندک کار به جایی کشید که بیشتر اهل تصوف فارسیزبان بودند؛ تا آنجا که امثال عطار ترجیح دادند به فارسی بنویسند. زبان فارسی پس از قرون اولیه تصوف به زبان اغلب صوفیان تبدیل شد. ابنخلدون در مقدمهاش فصلی با عنوان «بیشتر دانشوران اسلامی از ایرانیاناند» میگشاید (ابنخلدون، 1353، جلد 2: 330). عطار خود در مقدمه تذکرةالاولیاء مینویسد: «اگرچه بیشتر [سخنان عرفا] به تازی بود، با زبان پارسی آوردم تا همه را شامل بود» (عطار، 1397: 7). پس قاطبه جماعت عرفا و متصوفه و مریدان این طریق در ایران و زیرمجموعه مکتب خراسان بودند که عطار خاص و عام را در پارسیان میدید. این موضوع، نشانهای است بر غلبه تصوف ایرانی و از جمله خراسانی بر سایر طریقتها و مکاتب موجود در آن زمان. در این دوره، تصوف برابر است با مکتب خراسان.
مراد از خراسان در این پژوهش خراسان بزرگ است که امروزه شامل خراسان ایران به مرکزیت نیشابور و همچنین خراسان افغانستان (بلخ، هرات و غزنه) به اضافة بخشهایی از ترکمنستان، ازبکستان و تاجیکستان همچون مرو، خوارزم، سمرقند، بخارا، خیوه و... است. طبیعی است که منطقه فرارود (ماوراءالنهر) ترکستان و دشت قپچاق نیز تحت تأثیر تحولات خراسان بزرگ بوده است؛ فرغانه، خجند و چاچ (تاشکند).
اگر عرفان خراسان را فاقد اصول و مبانی نظری و سلوکی بدانیم، این ترکیب بیشتر ناظر به گسترة خاصی از جغرافیاست که زمانی تصوف ایرانی در آن شکوفایی خاصی داشته است. از این رو نمیتوان مکتب یا جریان عرفانی خاصی را به این نام به رسمیت شناخت و اگر هم بزرگان خلاف این رویکرد را داشتهاند، خالی از تسامح نبوده است. مدعای این پژوهش آن است که عرفان خراسان دارای ویژگیهایی برجسته است که حتی از سوی شخصیتهایی چون شمس تبریزی مورد نقد نیز واقع شده است. پیش از ورود به نقدهای شمس باید عرفان خراسان و دستکم آن تعداد از ویژگیهای این جریان عرفانی را که از سوی شمس نقد شده است، بهتر بشناسیم.
پس از سازماندهی و تشخص مکتب خراسان به دست احمد غزالی و اعلان رسمی «عشق» به عنوان محور اصول این مکتب، صوفیان معروف اغلب در دو گروه میگنجند: عراقی و خراسانی. در تصوف عراقی صحو غلبه داشت و در خراسانی سکر. البته این بدان معنا نیست که تمام عرفای خراسان سکری و همۀ متصوفۀ عراق صحوی بودهاند، بلکه رویکرد غالب در بین خراسانیها سکر و در بین عراقیها صحو بود. اطلاق خراسانی و عراقی به معنای انتساب به جغرافیای خاص یا تقسیم دقیق و منطقی عرفا به سکر و صحو نیست، بلکه حاکی از غلبه مفاهیم سکری در خراسان و صحوی در عراق است؛ وگرنه در آثار هر یک از مکاتب فوق، هم میتوان سکر را یافت و هم صحو را.
برخلاف برخی که گمان بردهاند تقسیم بغداد و خراسان مبنای درستی ندارد (خیاطیان و دلاور، 1390: 23-48)، تقسیمبندی فوق از ابداعات متأخرانی چون عبدالحسین زرینکوب و آن ماری شیمل[1] نبوده و از متون متصوفه به خوبی قابل دریافت است. اگر هم کسی به دلایلی قائل به تقسیم خراسانی و عراقی نباشد باید از مکتب عراق به نفع خراسان صرفنظر کند. به هیچ وجه نمیتوان تصوف خراسانی را به عنوان مکتب و گرایشِ عرفانیِ خاصی به رسمیت نشناخت. جنید بغدادی، معروف کرخی و سری سقطی، بنیانگذاران مکتب صحو بغداد بودند. بایزید بسطامی و ابراهیم ادهم نیز مؤسسان مکتب سکر خراسان به شمار میآیند.
یانیس اشوتس[2] مینویسد: «بنده فکر میکنم عرفای مشرقزمین، بالخصوص عرفای ایرانی، گرایشی بیشتر به مکتب بایزید، یا به اصطلاح «مکتب خراسان»، داشتند و این گرایش به مذهب سُکر و طریقت مستی، از دیرباز یکی از خاصیات عرفان ایرانی بوده. آنچه ما به نام «مکتب خراسان» میشناسیم، یک مکتب عرفان عملی است که پیوسته قرب معشوق الاهی جسته و از همه چیز و در همه جا معشوق خود را جستوجو کرده و به ملاحظه مرایا و مظاهر او چندان توجه نکرده و به سبب غایت مستی از باده وحدت، کثرت مرایا و مظاهر را نادیده گرفته» (اشوتس، 1381: 35).
- پیشینۀ پژوهش
با وجود شهرت «مکتب عرفانی خراسان» برای موضوع حاضر پیشینة پژوهشیِ قابل اعتنایی نمیتوان یافت و بررسی نقطه نظرات شمس در این باره موضوعی جدید و در خور مطالعه بوده است و همچنین بیانگر ضرورت بحث حاضر است. البته از نگارنده دو مقالۀ علمی- پژوهشی مربوط به عرفان خراسان منتشر شده است: «عرفان خراسان و ابنعربی، تفاوتهای سلوکی» (1396) و «عرفان خراسان و ابنعربی، تفاوتهای نظری» (1397). این دو مقاله به تمایز سلوکی و نظریِ عرفان خراسان با ابنعربی میپردازد و نه نقدهای شمس.
همچنین کتابی یافت نشد که مستقلاً به عرفان عملی در تصوف و عرفان خراسان پرداخته باشد؛ منظور پژوهشی در باب معرفی پیران خراسان نیست، بلکه در باب اثبات تصوف خراسان به عنوان جریان یا مکتبی مستقل از نظر سلوکی است. علاوه بر مطالبی که به طور پراکنده در برخی از آثار به این موضوع اشاره دارد، مقالاتی هم که جستوجو شد، ناظر به گوشهای از این مبحث است؛ به عنوان مثال: خیاطیان ودلاور (1390) در مقالۀ «تشکیکی در تقسیمیندی معروف مکاتب تصوف و عرفان بغداد و خراسان» تمایز عرفان خراسانی از بغدادی را تشکیک میکند و به سنّت سلوک خراسانی و آرای شمس تبریزی مربوط نمیشود.
صدری و صمدی (1387) در مقالۀ «تصوف در مکتب خراسان» رویکرد تاریخی به بحث داشتهاند، بدون دقت نظر در سنّت سلوکی عرفان خراسان و به ویژه شخصیت شمس تبریزی. در خصوص شمس و مقالات نیز در سالهای اخیر پژوهشهای خوبی صورت گرفته است، اما هیچیک ناظر به عرفان خراسان و نقدهای شمس بر آن نیست.
- روششناسی پژوهش
روش پژوهش توصیفی و تحلیلی و مستند به منابع کتابخانهای است.
- سلوک عاشقانه
مشهورترین شیوة سلوکی در عرفان خراسان بروز و ظهور یافت؛ شیوة سلوک عاشقانه که بر دیگر جریانها و مکاتب سلوک تأثیرگذار بود. سلوک عاشقانة خراسان، همان شیوة سلوکی رایج در احوال و مقامات (از مقامات تبتّل تا فنا) است با محوریت عشق. سلوک در منازل و مقامات یا به قول عطار در «هفت شهر عشق» در واقع سفر در مراتب نفس آدمی است. از این نظر، سلوک خراسان بیشتر ناظر به مراتب نفس، طبع، نفس، قلب و روح، تا سرّ، خفی و اخفی (نجمالدین رازی، 1365: 117 و 121 و العجم، 1999: 808) است به انگیزه تزکیه نفس (قَد أفلَحَ مَن زَکَّیهَا)[3] و کشف حجاب انّیّت و هستی.
گرچه برخی، مراتبی چون عالم طبع، مثال، روح، سرّ و ذات را همان حجابهایی دانستهاند که سالک باید از آنها عبور کند (بحرالعلوم، 1360: 129،) اما آنچه در سلوک خراسانی مشهور است، نظریۀ سلوک در هفت مقام با راهنمایی پیر است که ابونصر سراج آورده است: «توبه، ورع، زهد، فقر، صبر، توکل و رضا» (سراج، 1380: 86).
ریشه تفاوتهای سلوکی میان عرفان خراسان و سلوک مثلاً در مکتب ابنعربی را باید در تفاوت بین طریق محبت با طریق معرفت جستوجو کرد. این تفاوت اساسی میان عرفان خراسان و مکتب صحو بغداد نیز قابل درک است (ر. ک: رودگر، 1390: 75-77).
ویژگیهای سلوک عاشقانة خراسان از جمله عبارتند از:
3-1. تأکید بر سلوک
عرفان خراسان بر سلوک و جنبههای عملی بیشتر میپردازد تا جنبههای نظری. از این جهت، برخی «تصوف» را مترادف با عرفان عملی دانستهاند. چنانکه خواهد آمد، ویژگیهای عرفان خراسان عمدتاً در عرفان عملی، سلوک و سنتهای خانقاهی ایشان متمرکز است. از این جهت میتوان عرفان خراسان را عرفانی عملگرا دانست. خودِ این تأکید بر سلوک، یک ویژگی برای عرفان خراسان است. پس از ظهور مکتب ابنعربی عرفای خراسان نیز به سمت مبانی نظری رفتند، اما باز هم وقتی سخن از تصوف و سلوک عرفانی به میان میآید، عرفان خراسان به ذهن متبادر میشود.
معامله، طریقه، عرفان عملی و سلوک، اولویت نخست در میان بیشتر عرفای خراسان بوده است. اشوتس مکتب خراسان را مکتبی در عرفان عملی خوانده است (اشوتس، 1381: 35). بیشتر آثار نجمالدین کبری، ناظر به عرفان عملی است. مهمترین اثر وی فوائح دفترچه خاطرات و مخاطراتِ سلوکیِ او است. وی در الاصول العشرة، ده اصل سلوکی را مطرح میکند: «توبه، زهد، توکل، قناعت، عزلت، مداومت ذکر، توجه الی الله، صبر، مراقبه و رضا» (نجمالدین کبری، 1384: 31-38). عبدالخالق غجدوانی نیز هشت اصل سلوکی را مطرح کرده است: «هوش در دم، نظر بر قدم، سفر در وطن، خلوت در انجمن، یادکرد، بازگشت، نگاهداشت و یادداشت» (جامی، 1375: 383 و 384).
چنانکه گذشت، مشهورترین نظریۀ سلوک تصوف مربوط است به سلوک در مقامات هفتگانه توبه، ورع، زهد، فقر، صبر، توکل و رضا (سراج، 1380: 86). در این مقامات، غلبه با سلوک عملی است، نه مفاهیم نظری و انتزاعی. البته احمد غزالی به عنوان بنیانگذار جریان عرفان عاشقانه در بحر الحقیقة تقریر دیگری از مقامات دارد: 1- معرفت و گوهرش یقین، 2- جلال و گوهرش حیرت، 3- وحدانیت و گوهرش حیات، 4- ربوبیت و گوهرش بقا، 5- الوهیت و گوهرش وصال، 6- جمال و گوهرش رعایت، 7- مشاهده و گوهرش فقر (غزالی، 1376: 21-68). چنانکه ملاحظه میشود از همان ابتدا تمایل برای تقسیمبندی مقامات سلوکی با غلبه مفاهیم نظری و معرفتی حتی در جریان عرفان عاشقانه وجود داشته است؛ هر چند آنچه در عرفان خراسان شهره بوده، همان هفت مقام سراج طوسی است.
3-2. ریاضت
شاید به نظر نیاید که عرفان عاشقانه و شورانگیزی چون عرفان خراسان تا این اندازه قائل به ریاضت باشد، اما واقع مطلب این است که حتی ابوسعید ابوالخیر که یکی از برترین شخصیتهای عرفان خراسانی بود، دشوارترین ریاضتها را از سر گذرانده بود. وی شبها خود را در چاه از پا به طنابی آویزان میکرد، سرنگونسار میشد، «بسم الله» میگفت و تا صبح قرآن را ختم میکرد تا آنجا که خون از چشمهایش میچکید (عطار، 1397: 868 و 871).
به نظر خرقانی، سالک باید یک دورة چهل سالة ریاضات را از سر بگذراند: «جهد مردان چهل سال است: ده سال رنج باید برد تا زبان راست شود و ده سال رنج باید برد تا این گوشت که بر تن ما رسته است از ما فرو شود و ده سال رنج باید برد تا دل راست شود. پس هر که چهل سال چنین قدم زند به دعوی راست، امید آن بود که بانگی از حلقش برآید که در آن هوا نبوَد» (همان: 761).
چنانکه ابوسعید نیز گفته است: «کمترین چهل سال بباید» (همان: 914) و خود نیز تا همین مدت ریاضتهای سختی را از سر گذراند (همان: 871). اساساً یکی از علل بنیان نظام و آداب خانقاهی مثل خرقه و زاویه و... که بیشترین نقش را در ساماندهی آن ابوسعید ابوالخیر داشت، همین توجه به زهد و ریاضت است.
3-3. سکر و شطح
پس از سازماندهی و تشخص مکتب خراسان به دست احمد غزالی و اعلان رسمی «عشق» به عنوان محور، صوفیان معروف اغلب در دو گروه میگنجند: عراقی و خراسانی. در تصوف عراقی صحو غلبه داشت و در خراسانی سکر. البته این بدان معنا نیست که تمام عرفای خراسان سکری و همۀ صوفیان عراق صحوی بودهاند، بلکه رویکرد غالب در بین خراسانیها سکر و در بین عراقیها صحو بود. همچنین اطلاق خراسانی و عراقی به معنای انتساب به جغرافیای خاص یا تقسیم دقیق و منطقی عرفا به سکر و صحو نیست، بلکه حاکی از غلبه مفاهیم سکری در خراسان و صحوی در عراق است؛ وگرنه در آثار هر یک از مکاتب فوق، هم میتوان سکر را یافت و هم صحو را[4].
در دهههای پایانی سده سوم، جنید بغدادی مکتب عرفانی بغداد را پایه گذاشت. جنید، برخلاف معاصرانش همچون حلّاج و قاطبه صوفیه خراسان به جای سکر قائل به اهمیت صحو بود و بر ظاهر شریعت و تصوف به عنوان علم (علم تصوف) پافشاری میکرد. به او خُرده میگرفتند که چرا برخلاف صوفیان از پوشیدن خرقه خودداری میکند و او میگفت: «لیس الإعتبارُ بالخِرقة إنّما الإعتبارُ بالحُرقة» (عطار، 1397: 438)
دربارة صحو و سکر، گفتوگوی مهمی میان جنید و حلّاج نقل شده است: «چون حسین منصور حلّاج، در غلبة حالت، از عمرو بن عثمان تبرّا کرد و به نزدیک جنید آمد جنید گفت: «به چه آمدهای؟ چنان نباید که با سهل تستری و عمر و عثمان کردی». حسین گفت: «صحو و سکر دو صفتاند بنده را و پیوسته بنده از خداوندِ خود محجوب است تا اوصافِ وی فانی شود.» جنید گفت: «ای پسر منصور خطا کردی در صحو و سکر از آنکه خلاف نیست که صحو عبارت از صحّتِ حال است با حق و این در تحت صفت و اکتساب خلق نیاید. و من ای پسرِ منصور در کلام تو فضول بسیار میبینم و عبارتِ »» (همان: 440).
به نظر جنید، صحو یک صفت یا حالِ زودگذر نیست که هرکسی بتواند به آن دسترسی داشته باشد، بلکه عبارت است از «صحّت حال با حق» که کسبی و اکتسابی نیست.
جنید تمایزی میان عرفان خود و عرفان خراسانی میدید، اما این به آن معنا نیست که عرفان خراسان را نمیپذیرفت. جنید عرفان خراسان را دستکم به عنوان یک شیوة سلوکی متداول، کاملاً به رسمیت میشناخت. عطار نیشابوری نظر جنید را در خصوص عرفان خراسانی اینچنین حکایت کرده است: «گفتند بوسعید خَرّاز را به وقتِ مرگ تواجُد بسیار بود. جنید گفت: «عجب نبود اگر از شوق جان او بپریدی». مریدی گفت: «این چه مقام بود؟» گفت: «غایتِ محبت و این مقامی عزیز است که جمله عقول را مستغرق گرداند و جمله نفوس را فراموش کند و این از عالیترین مقامی است علمِ معرفت را. و در این مقام بود که بنده به جایی رسد که داند که خداوند او را دوست میدارد. لاجرم این بنده گوید به حق من بر تو و به جاهِ من نزدیکِ تو. و نیز گوید به دوستیِ تو مرا.» پس گفت: «این قومی باشند که با خداوند ناز کنند و انس بدو گیرند و همنشینان خداوند باشند و میانِ ایشان و خداوند حشمت برخاسته بود. و ایشان سخنها گویند که نزدیکِ عامّه کفر بود» (همان: 443 و 444).
عطار آنگاه رفتارهایی را از جنید گزارش میکند که از یک عارف صحوی بعید است (همان: 446)/
با این حال، عموماً سکر خراسانی را با بایزید و صحو عراقی را با جنید میشناسند. تقابل این دو گونه از تصوف را همچنین میتوان در تقابل قبض با بسط، خوف با رجا، تفرقه با جمع، فنا با بقا، غیبت با حضور، سکون و سکوت با شور و حرکت و... یافت و اینگونه بود که حتی پیش از ابنعربی، عارفان بر دو طریق بودهاند: محبت خراسانی (عرفان انفسی) و معرفت عراقی (عرفان آفاقی). غلبة عشق بر معرفت و تعلق خاطر به جریان عرفان عاشقانه که احمد غزالی درصدد تبیین اصول آن برآمد از ممیزات مهم مکتب خراسانی است که پیش از ابنعربی پدید آمده بود.
3-4. فنای در پیر
عاشق باید در عشق خود فانی شود. در عشق الهی این فنا یکسره و بیواسطه دست نمیدهد. در عشق مجازی، واسطه معشوق مجازی است: «المجاز قنطرة الحقیقه» اما در عشق الهی گاه از فنای در پیر به عنوان واسطه یاد شده است. فنای در پیر، مرحلة نخستین فناست که در سلوک خراسانی به آن توجه بسیار شده است. در این مرحله مرید چونان جزئی از پیر شده از تمام قدرتهای روحی او برخوردار میشود. در مرحلة بعد، پیر او را به «فنای در نبی (ص)» هدایت خواهد کرد و آنگاه «فنای در حق» (نیکلسون[5]، 1382: 231).
عینالقضات نیز به فنای در پیر اشاراتی داشته است. به نظر او درد طلب و ارادت جز در سایة خدمت پیر، کار مریدی و «خدمت کفش» رخ نخواهد داد (عینالقضات، 1377: 19-10)؛ زیرا پیر تو را به ترک عادت مجبور میکند و تو را از خود بیگانه میسازد و هیچ دینی برتر از ترک عادت، ترک خود و بیرون تاختن از خویش نیست: «هیچ مذهب به ابتدای حالت بهتر از ترک عادت نداند» (همان: 21). شرط رسیدن به درد آگاهی، طلب و ارادت، ترک عادت است و شرط ترک عادت، خدمت پیر. درست از لحظهای که سالک دست ارادت به پیر میدهد، ترک خود آغاز میشود؛ همانند خود عینالقضات که دست ارادت به شیخ برکه داد (پورجوادی، 1384: 120 و 121) و رفته رفته به مقام فنای در پیر رسید.
پیر کسی است که سالک را از خود جدا و بالکل فانی میسازد (عینالقضات، 1377: 1/71). فنای در پیر یعنی فرو رفتن در کام مرگ و در باختن تعیّنات خویش. عامل اصلی این فرآیند، حیرت و سرگردانی در برابر پیر است. مرید هر آنکه باشد با هر اندازه اندوخته از علم و عمل، وقتی به پیر میرسد، خود را سایری حایر میبیند: گر تو را دانش اگر نادانی است/ آخرِ کارِ تو سرگردانی است (عطار، 1386: 244).
- نقدهای شمس
همواره در میان عرفای خراسانی کسانی بودهاند که به اندیشهها و شیوههای معمول در میان خود اعتراضهایی داشتهاند. یکی از آنها شمس تبریزی است که قائل بود امثال حلاج و بایزید و حتی ابنعربی متابعت نداشتند؛ یعنی از پیامبر اسلام (ص) پیروی نمیکردند. از این بالاتر، وی اغلب شیوخ صوفیه را «راهزنان دین محمد» و «موشان خانة دینِ محمد خرابکنندگان» میدانست (شمس تبریزی، 1377: 613). البته نقدهای شمس به معنای رویگردانی از سنّت عرفان خراسان که به آن وابسته بود، نیست. شمس اصول عرفان خراسان همچون محوریت عشق را پذیرفته بود و به امثال ابنعربی که اندیشة فلسفی داشتند و محوریت را به معرفت داده بودند، خُرده میگرفت: «خلل از این است که خدا را به نظر محبت نمینگرند، و به نظر معرفت و نظر فلسفه! نظر محبت کار دیگرست» (همان: 108).
مقالات با جملاتی شروع میشود که لُبّ عرفان عاشقانة خراسانی است: «اگر از جسم بگذری و به جان رسی به حادثی رسیده باشی. حق قدیم است از کجا یابد حادث قدیم را؟ «ماللتراب و ربّ الارباب؟» نزد تو آنچه بدان بجهی و برهی، جان است؛ و آنگه اگر جان برکف نهی چه کرده باشی؟ عاشقانت بر تو تحفه اگر جان آرند/ به سر تو که همه زیره به کرمان آرند. زیره به کرمان بری چه قیمت و چه نرخ و چه آب روی آرد؟ چون چنین بارگاهی است، اکنون او بینیاز است، تو نیاز ببر، که بینیاز نیاز دوست دارد، به واسطۀ آن نیاز از میان این حوادث ناگاه بجهی. از قدیم چیزی به تو پیوندد و آن عشق است. دام عشق آمد و در او پیچید، که «یُحبّونَه» تأثیر «یُحبُّهم» است. از آن قدیم قدیم را بینی «و هو یدرک الابصار». این است تمامی این سخن که تمامش نیست، الی یوم القیامه تمام نخواهد شد» (همان: 69).
این جملات که بر سنن سوانح نوشته شده و طنین صدای خواجه احمد غزالی را در خود دارد، معطوف به تقابل دو صفت نیاز و بینیاز است یا همان فقر و استغنا. این مفاهیم در سوانح احمد غزالی بسیار مورد توجه است. مسلم است که شمس برخی از سنتهای خانقاهی همچون سماع را پذیرفته بود، اما نقدهایی اساسی داشت که میتوان مهمترینشان را در سه محور بیان کرد:
4-1. خرقه و خانقاه
پیران خراسان همواره تظاهر به تصوف به واسطة خرقه و خانقاه را نکوهیدهاند. اوج این انتقادها را میتوان در سخنان شمس تبریزی یافت. وی با نظام خانقاهی که از یادگارهای عرفان خراسانی است به شدت مخالف بود. نه خرقه و مرقّع میپوشید و نه خانقاه میرفت. وقتی از او میپرسیدند: «چرا به خانقاه نمیآیی؟» با لحنی پر از نیش و کنایه میگفت: «من خودم را مستحق خانقاه نمیدانم. خانقاه برای کسانی است که آنقدر غرقه در حق شدهاند به کسب و کار و پخت و پز نمیرسند. بس که روزگارشان عزیز است، به کار دیگری نمیرسند» (ر. ک: شمس تبریزی، 1377: 141).
در جایی دیگر باز هم شمس متذکر میشود خانقاه جای کسانی است که از فرط استغراق در حق پروای پختن و ساختن ندارند نه آنان که به عکس؛ از فرط خوردن و خوابیدن در خانقاهها پروای او ندارند؛ آنجا که در باب سبب بنای خانقاه از سوی ابوسعید ابوالخیر میگوید: «ابوسعید قومی را دید هفت روز در حیرت ایشان بود ایستاده، هفتة دیگر در پی ایشان بیخود و حیران میگذشت. گفتند: چه دچار دنگ شدی؟ یکی از ایشان چیزی خواست از او جهت خوردن. حیلهای ساخت و زود بیاورد و پیش پادشاه قبول داشت. گفت: موضعی بساز که این طایفه که ایشان را پروای پختن و ساختن نیست، چیزی حاضر باشد وقتی حاجتشان باشد. خانقاه ساخته است جهت چنین قوم، نه چنین اهل خانقاه که از غم لوت فراغت او ندارند» (همان: 674). همچنین «این خانقاه جای پاکان است که پروای خریدن و پختن ندارند» (همان: 737).
شمس تبریزی به سلسله مراتب حاکم بر خانقاهها نیز تعریض داشته است که چرا میگویید درویش فقیر و بالاتر از او شیخ و بالاتر از او قطب و بالاتر از او فلان؟ فقر مقام پیامبر است که فرمود: «الفقر فخری». حال شما مقام شیخی را از فقر بالاتر بردهاید؟! (همان: 171)
به شمس گفتند که «اگر اهل خانقاه نیستی لابد اهل مدرسهای. چرا به مدرسه نمیروی؟» میگفت: «اهل مدرسه درگیر لفظاند. من نمیتوانم اینطور بحث کنم. اگر هم بخواهم به زبان خودم بحث کنم یا به من میخندند و یا تکفیرم میکنند» (همان: 674). با این حال، برای اینکه نقد خود را به تصوف خانقاهی استوارتر کند در جایی دیگر میگوید که فقیهان را بر درویشان ترجیح میدهد، چون آنها زحمت کشیدهاند، ولی این درویشان فقط لافِ درویشی میزنند بدون آنکه حاضر باشند در طریقت رنجی را بر خود هموار کنند (همان: 249).
شمس، مولانا را نیز از مرید گرفتن منع میکرد: «مولانا را هیچ مرید نبوده است الا فرزندانش؛ هم فرزند، هم مرید» (همان: 648)؛ سلسلة مولویه نیز از طریق فرزندان مولانا ادامه یافت. شرط اولِ شمس با مولانا برای اقامت در قونیه این بود که از خانقاه و مدرسه برکنار باشد؛ هم خودش و هم مولانا (همان: 777). شمس نه مرید مولاناست و نه شیخ او و نه کسی دیگر. او فقط برای «صحبت» با مولانا آمده بود (همان: 762). «صحبت» در اینجا مجموعة گفتار و کردار و راه و روش اوست. شمس خرقة صحبت با پیامبر (ص) را که در رؤیا با او عنایت شده بود (همان: 134) برتر از خرقة ارادت به پیر میداند. به همین خاطر اولین شرطِ صحبت، همین کنارهگیریِ او از مدرسه و خانقاه بود (همان: 41).
به گفتة شمس، استادش شیخ ابوبکر سلّهباف تبریزی[6] هم، اهل خرقه دادن نبود: «آن شیخ ابوبکر را خود این رسم خرقه دادن نیست». متأسفانه از مکتب عرفانی تبریز در این دوره اطلاعات چندانی به دست نیست. اصول این نگرش خاص عرفانی را جسته و گریخته میتوان از سخنان شمس دریافت. به نظر او، خرقة ارادت باید از جنس ارادت باشد و خرقة صحبت از جنس سخن و مصاحبت. این یک خرقة ظاهری و مادی نیست، بلکه نمادین و استعاری است: «او از من خرقه خواسته و مولانا گفته خرقه نیست قاعدة من. خرقة من صحبت است و آنچه تو از من حاصل کنی خرقة من آن است» (همان: 224).
البته این به معنای نادیده گرفتن جایگاه پیر و مراد نیست: «چون مرید کامل نشده است تا از هوا ایمن باشد، از نظر شیخ دور بودن او را مصلحت نباشد؛ زیرا نَفَسِ سردی، او را در حال سرد کند. زهر قاتل باشد که اژدهایی در دمد، به هرچه رسد سیاه کند. اما چون کامل شد، بعد از آن غیبت شیخ او را زیان ندارد» (همان: 144 و 145).
طبق عبارت فوق، شمس نافیِ پیر طریقت نیست، اما آن را پایان کار نمیداند. داشتن پیر، لازمة عبور از نفس و کشتن هوا و ایمنی از آن است، اما کار اصلی پس از آن آغاز میشود. برترین پیران خراسان جایگاهی ندارند جز اینکه نقش رابط میان سالک و مقام پیامبر اکرم (ص) را بازی کنند. «جنید را که اینها به خدایی گرفتهاند» (همان: 56) به این خاطر بوده است که فنای در پیر را پایان سلوک میدانند. پیر نقطة هدایتِ سالک به فنای در نبی است و جز این چیزی نیست.
انکار نظام خانقاهی اتفاقاً بر اهمیت عنصر شیخ و پیر در تفکر شمس میافزاید. امثال احمد غزالی و بونجیب سهروردی به جای عزلت و چلهنشینی، شهر به شهر به دنبال شیخ و پیری کامل میگشتند. احمد غزالی برای رفع حجابی مأمور به زیارت خواجه سنگان شد. همان روز خواجه سنگان مجلس سماع داشت و در آن مجلس مشکل غزالی حل شد (همان: 324). همچنین بونجیب برای مشکلی در چله نشسته بود که ندا آمد باید به زیارت فلان شیخ بروی تا مشکل حل شود. گفت: کجا باید ببینمش؟ ندا آمد: تو او را نمیبینی، به جامع شهر برو و صف به صف خیرات کن تا او تو را ببیند (همان: 179). پس مخالفت با نظام مستقرِ خانقاهی از اهمیت شیخ نمیکاهد، بلکه تصویری را از یک شیخ کامل ارائه میدهد که در بند خرقه و خانقاه نیست:
رطل گرانم ده ای مرید خرابات
|
|
شادی شیخی که خانقاه ندارد
|
(حافظ: غزل 127)
و این مهم را گوشزد میکند که یک نگاه شیخ، ای بسا برتر از مدتها خلوت و عزلت و چلهنشینی است. با «صحبت» مشایخ است که میتوان رفته رفته به تجلّی و لقای حق رسید. شمس این نگاه و نفس را «کیمیا» خوانده، ذیل حدیث نبوی «إنّ لِربِّکُم فِی أیّامِ دَهرِکُم نَفَحَاتٍ ألَا فَتَعَرّضوا لَها» گفته است: «این نفحات، نفس بندهای باشد از بندگان مقرب که اوست کیمیای سعادت نه آن کتاب» (همان: 750).
4-2. ریاضت
ریاضتهای معمول در میان صوفیه نیز از سوی شمس انکار شد و مورد طعن و استهزا قرار گرفت:
آنکه ز تبریز دید یک نظر شمس دین
|
|
طعنه زند بر چله سخره کند بر دهه
|
(مولوی، 1396: غزل 2405)
منظور از انکار ریاضت و رهبانیت، انکار اصل این مفاهیم نیست، بلکه انکار شیوه و روشهای متداول برای ریاضت و رهبانیت است. چنانکه وقتی پیامبر فرمود: «لا رهبانیّةَ فی الإسلام» منظور این نبود که با مردم بنشین، بلکه «از دور مردمان را مینگر» (شمس تبریزی، 1377: 692). از مردم کناره مگیر، خود را در معرفت انگشتنمای خلق نکن و عارف باش. «در خلوت مباش و فرد باش... زن بخواه و مجرد باش» (همان: 721).
به نظر شمس، سلوک در تصوف متأثر از سلوک زاهدان و راهبان مسیحی بوده است. پس باید رجعتی داشت به برترین شیوة سلوک که «مثل آن هیچ روشی نیست» و آن عبارت است از «طریق محمد». در طریق محمد، هدف از ریاضت رسیدن به خوارق عاداتی چون غیبگویی و اشراف بر ضمیر نیست، چنانکه زاهدان و راهبان یهودی و مسیحی مورد نظرشان بوده است (همان: 668). هدف اصلی، رسیدن به گنجهای اخلاقی مثل تواضع، کرم و... است. مشکل اینجاست که دستیابی به این هدف با مجاهدة صرف میسر نیست: «مولانا را صفتها است که به صد هزار مجاهده به یک صفتِ او نرسد هیچ سالکِ گرمرَو» (همان: 129)؛ با ریاضت آشکار نمیتوان به همه چیز رسید. پس چاره در چیست؟ ریاضت پنهان.
به نظر شمس، ریاضت به دو گونه است: آشکار و پنهان، ظاهری و باطنی. به عبارت دیگر، طریق بر دو شیوه است: طریق گشاد باطن که خاص انبیا و اولیاست و طریق تحصیل علم مجاهده و تصفیه. طریق نخست، طریق ریاضت پنهانی و متابعت از محمد (ص) است و طریق دوم طریق ریاضت آشکار و متابعت از موسی (ع). ریاضتها و چلهنشینیهای متداول در تصوف، برگرفته از دین موسی (ع) بوده است چنانکه فرمود: «وَ إذ واعَدْنا مُوسى أربَعِینَ لَیْلَةً». (بقره: 51) اما ریاضت پنهان ویژة دین محمد (ص) است. ریاضت آشکار بدعت در دین محمد است زیرا «هرگز محمد چلّه ننشست». (همان: 323) هر که از امت محمد باشد و به چنین ریاضتهایی تن دهد، تبعیت از محمد ندارد و اهل بدعت است: «این چلهداران متابع موسی شدند، چو از متابعت محمد مزه نیافتند. حاشا، بلکه متابعت محمد به شرط نکردند، از متابعت موسی اندکی مزه یافتند، آن را گرفتند.» (همان: 171)
ریاضت آشکار برای کشتن نفس و رسیدن به کرامات است اما ریاضت پنهان برای ایجاد استعداد و قابلیت است. ریاضت آشکار متّکی بر اعمال ظاهری طاقتفرساست اما ریاضت پنهان متّکی بر فکر و اعمال قلبی است. اگر کسی بپرسد که اگر قائل به ریاضت و مجاهده نباشیم، خلوت پیامبر (ص) را در غار حراء چگونه باید توجیه کرد؟ شمس در جواب گفته است که این خلوت یک ریاضت پنهان از باب استعداد و استقبال بود و نه این چلّة مرسوم در تصوف خراسانی. (همان: 751)
ریاضت پنهان بسیار برتر از آشکار بوده، ارتباط مستقیم با تجلّی و دیدار حق دارد. ثمرة خلوتهای ظاهری خیال است و ثمرة خلوتهای باطنی چیزی نیست جز دیدار حق و تجلّی حقیقت. (همان: 162) به همین جهت موسی (ع) با آن عظمت دعا میکرد که خدا او را از امت محمد گرداند: «ربّ اجعلنی مِن امّة محمّد». این یعنی مرا اهل دیدار خود گردان. «اگرنه موسی آرزوی من و توِ گَندهبغل خواست بردن؟!» (همان: 324)
ریاضت پنهان همان فکر و استغراقی است که گاه از طریق ریاضت آشکاری چون ذکر و نماز به سالک روی میآورد و آن ذکر را تبدیل به ذکر خفی میکند. ریاضت پنهان چندان نیرومند است که میتواند عمل ظاهری را به عملی باطنی ارتقا دهد. طاعت و عمل پیامبر اسلام (ص) چیزی جز همین استغراق نبود. عملی واقعی، همین عمل، بندگی و خدمت دل است. از آنجا که هر کسی اهل چنین عملی نیست، عمل ظاهری تکلیف شد تا مردم دستکم از این نوع عمل باز نمانند و از طریق آن رفتهرفته خود را به عمل باطنی برسانند. نماز، روزه، حج و... یک نحوۀ ریاضت باطنی در خود دارند که از طریق استغراق در آن باطن دست میدهد (همان: 612 و 613).
شمس از حدیث «مَن عَرَفَ نَفسَهُ فَقَد عَرَفَ رَبَّهُ» بهره میگیرد که به جای ریاضتهای طاقتفرسای معمول در تصوف خانقاهی باید به دنبال افزایش معرفت نفس بود تا زمینه را برای جلب عنایات حق هموار ساخت. پس معرفت، برتر و پیشتر از عمل و ریاضت است (همان). در اینجا شمس معرفت نفس را به معنای فنای در پیر و آنگاه فنای در پیامبر (ص) میداند. به نظر شمس تبریزی، فنای در نبی همان فنای در حق است. او همانند ابنعربی با تکیه بر حدیث «مَن عَرَفَ نَفسَهُ فَقَد عَرَفَ رَبَّهُ» ارتباطات شبکهایِ پیامبران را بیان میکند و در پایان تأویل جالبی از حدیث فوق به دست میدهد: «انبیا همه معرِّفِ همدگرند. عیسی میگوید: ای جهود موسی را نیکو نشناختی، بیا مرا ببین تا موسی را بشناسی. محمد میگوید: ای نصرانی، ای جهود، موسی و عیسی را نیکو نشناختید، بیایید مرا ببینید تا ایشان را بشناسید. انبیا همه معرف همدگرند. سخن انبیا همه شارح و مبیّنِ همدگرست. بعد از آن یاران گفتند که یا رسول الله هر نبی معرّف من قبله بود، اکنون تو خاتم النبیینی، معرّف تو که باشد؟ گفت: مَن عَرَفَ نَفسَهُ فَقَد عَرَفَ رَبَّه. یعنی: مَن عَرَفَ نَفَسِی فَقَد عَرَفَ رَبِّی» (همان: 75).
شمس تبریزی توضیح میدهد که پیامبر (ص) شرم داشت از اینکه بگوید: «مَن عَرَفَ نَفسِی فَقَد عَرَفَ رَبِّی»، گفت: «مَن عَرَفَ نَفسَه». شناخت نفس خبیث انسان مادی چه ارزشی دارد؟ عقلا گفتند که چطور میتوان با شناخت این نفسک پلیدِ تاریک ژنده به معرفت خدا رسید؟ فقط اصحاب سرّ میفهمند که آن حضرت چه فرمود (همان: 734)؛ اما چرا معرفت نفس پیامبر برابر است با معرفت رب؟ زیرا خداوند بر عرشة دلِ آن حضرت مستولی شده است. شمس آیة «الرَّحْمَنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوَى»[7] را ناظر به همین حقیقت و مرتبط با حدیث «مَن عرَفَ رَبَّه» میداند (همان: 257).
پس هدف اصلی محو و فنا در نفس نبی (ص) است و پیر یاریرسان وصول به این هدف است. پیر در اینجا یک قابلة معنوی است که کمک میکند سالک مرحله به مرحله به سوی نوزایی معنوی گام بردارد. چنانکه مولانا دل خود را از پیر و مراد خود یعنی شمس تبریزی باردار میدید:
شمس الحق تبریز دلم حاملة توست
|
|
کی بینم فرزند بر اقبال تو زاده
|
(مولوی، 1396: غزل 2332(
اگر کسی به ریاضتهای نامشروع که ربطی به امت محمد (ص) ندارد، تن دهد، ممکن است رفته رفته خود را برتر از آن حضرت پندارد؛ همچون ابنعربی که میگفت: محمد پردهدار ماست! و خود را بینیاز از آن حضرت پندارد در حالی که حتی خدا نیز از محمد (ص) بینیاز نیست. بر قلب او جای گرفته است و میفرماید که «لو لاک لما خلقت الافلاک» (ر.ک: شمس تبریزی، 1377: 299 و 325). سالک نیز باید در نفس نبی فانی شود تا به معرفت حق دست پیدا کند و واسطة این فنا ریاضتهای خارج از شرع نیست، بلکه شخص نبی (ص) و شیخ و مراد است. اهمیت پیر بیشتر از ریاضت است. پیر کسی است که با فنای سالک در خود، او را به فنای در نبی میرساند تا با معرفت نفس آن حضرت (مَن عَرَفَ نَفسَه) به معرفت خدایی که بر قلب آن حضرت استوا یافته (الرَّحْمَنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوَی) دست پیدا کند تا قلب او هم عرش رحمانی شود.
پس همانطور که انکار خرقه و خانقاه از سوی شمس برای به رخ کشیدنِ جایگاه پیر در سلوک بود، انکار ریاضت و مجاهده نیز از سوی شمس به همین منظور صورت گرفته است.[8] خلاصة سخن شمس این است: «محضر شیخ، چلّة مستمر است». چنانکه مولانا سرود:
سیپاره به کف در چلّه شدی
|
|
سیپاره منم ترک چله کن
|
(مولوی، 1396: غزل 2095)
شمس از روی ارادت به ابنعربی بود که بیش از این سخنی نگفت وگرنه فخر رازی را به خاطر همین عدم متابعت به سختی نواخته است: «فخر رازی چه زهره داشت که گفت: محمد تازی چنین میگوید و محمد رازی چنین میگوید. این مرتد وقت نباشد؟ این کافر مطلق نبود؟ مگر توبه کند» (همان: 288). شمس دلیل این گستاخیها را از سوی امثال ابنعربی در میل ایشان به خودنمایی میداند و با لحنی سراسر طعن و تعریض، خودش را با ابنعربی مقایسه میکند: «مرا از او فایده بسیار بود اما... یکی هزار جهد میکند که از خود چیزی بنماید و یکی به صد حیلت خود را پنهان میکند. هر چند خود را بیش پیدا کنم زحمتم بیش شود، محرم و نامحرم گرد شود، نتوانم چنانکه مرا باید زیستن» (همان: 304 و 305) .میل به مخمولی و گمنامی در سیرة شمس قابل اثبات است، اما اینکه ابنعربی میل به خودنمایی داشته، داعیهای است که جناب شمس در لفّافة تعریض داشتهاند.
وی توجه به ریاضت پنهان را به احمد غزالی نسبت داده است: «این شیخ احمد غزالی را چیزی مشکل شده بود و حجاب او گشته، از هیچکس آن حجاب برنمیخاست. او با خود هم مردی بسیار کرد. مردی که نظر بر آسمان کرد به سوی فلک نگریست «جَعَلَهُ دَکّاً»، «وَ إذَا السَّمَاءُ انفَطَرَت» در حال حاصل شدی، ریاضتهای پنهان کشید که هیچکس بر آن وقوف نیابد. هر چه از او از این ریاضتهای آشکارا نقل میکنند همه دروغ است. او از این چلهها هیچ ننشست که این بدعت است در دین محمد» (شمس تبریزی، 1377: 323).
احمد غزالی عارفی ذونوال و اهل سماع و شاهد بود که اعتقادی به ریاضتهای رایج نداشت. اینگونه است که اگر همه ابنعربی را نقطة عطفی بزرگ در معرفت عرفانی میدانند، اما شمس احمد غزالی را «سلطان معرفت» میداند و به اتفاق برادرانش محمد و عمر از یک «سلالة پاک» و «بینظیر» میخواند: «احمد غزالی در معرفت، سلطان همه انگشتنمایان بودند» (همان: 320)[9].
4-3. سکر و شطح
به نظر شمس، هم آنان که ریاضتهای غیرمشروع را برگزیدند، ترک متابعت کردهاند و هم آنان که به دنبال روش سکر بودهاند و شطح گفتهاند. «متابعت مصطفی به مستی نتوان کرد» (همان: 690). از این جهت، امثال حلّاج جایگاهی ندارند. «أنا الحقّ» سخنی از سرِ علت بوده، حاکی از آن است که گوینده از دایرة متابعت پیامبر خاتم (ص) بیرون است (همان: 210 و 211). حلّاج اگر هم به حق رسیده بود، به حقیقت حق نرسیده بود و در عالم روح تمام جمال را ندیده بود وگرنه حق کجا و «أنا» کجا. عالم روح جای کثرت نبوده نه الف میگنجد و نه نون. کسی که از «أنا» میگوید، نمیتواند از «حق» بگوید. شطح حلّاج قابل تأویل نیست، رسوا و برهنه است و به همین خاطر سرش رفت (ر.ک: همان: 761، 763، 280 و 262)
حضرت حق افزون بر آنکه هرگز «أنا» نمیگوید، همچنین هرگز «سبحانی» نمیگوید؛ چنانکه بایزید گفت: «سبحانی ما أعظم شأنی»؛ زیرا «سبحانی» لفظ تعجب است. حق چون متعجب شود از چیزی؟» (همان: 185) «حق چگونه متعجب باشد از ملک خود؟» (همان: 657). اِشکالی که شمس در نخستین ملاقات با مولانا مطرح کرده بود این بود که چرا پیامبر اکرم (ص) میگفت: «سبحان الله» و بایزید میگفت: «سبحانی»؟ اگر پیامبر برتر است پس چرا او میگفت: «سبحانک لااحصی ثناء علیک» و «سبحانک ما عبدناک حقّ عبادتک» و بایزید میگفت: «سبحانی ما أعظم شأنی»؟ مگر اینکه بگوییم بایزید این جمله را در حالت مستی و بیخودی گفته و «چون به خود آمد مستغفر بود» (همان: 657). تنها در این صورت است که شمس این جمله را به عنوان یک شطح از بایزید میپذیرد. چنانکه عطار در تذکرهاش آورده است که بایزید از یارانش خواسته بود که اگر باز هم این شطح را گفت با کارد او را پارهپاره کنند. باز هم بایزید در خلوت این جمله را گفت و وقتی مریدانش خواستند به او کارد بزنند، خانه را از بایزید پُر دیدند و هر چه کارد میزدند کارگر نبود: «چنان بود که کسی کارد به آب زند». آن حالات تمام شد و بایزید به خود آمد و یارانش ماجرا را تعریف کردند، گفت: «بایزید این است که میبینید. آن بایزید نبود!»
در واقع شمس جواب اشکال خودش را خودش داده و به همین خاطر است که مولانا وقتی این موضوع را در دفتر چهارم مثنوی بیان میکند از این گوشه و کنایهها به بایزید و حلّاج نمیزند. شمس میدید که رواج چنین شطحیاتی از امثال بایزید، عرفان خراسان را رفته رفته به جایی رسانده بود که خود را بینیاز از شخصیت پیامبر (ص) میدید و رفته رفته کار به جایی کشیده شد که آموزة فنای در پیر و فنای در نبی از اعتبار افتاد و مریدان را به خلوت و عزلتهای طاقتفرسا و ریاضتهای ظاهری فراخواندهاند؛ به خصوص آنکه درست معاصر با شمس، شیخ بزرگی چون ابنعربی نیز پیامبر را پردهدار خود میدانست. شمس اینگونه برخورد با پیامبر را مقدمة انحراف به سوی ریاضتهای ناکارآمد و ناثوابِ ظاهری میدید. این بود که مصلحتاندیشانه در پیِ انکار چنین شطحیاتی برآمد تا آن شیوه را در تصوف خراسانی تخطئه کرده باشد. او در مقالات، بلافاصله پس از ذکر جملة «سبحانی...» میگوید: «اگر کسی را گمان باشد که حال او قویتر از حال مصطفی بود سخت احمق و نادان باشد» (همان: 143). پس مراد از انکار «سبحانی» انکار احوال سکرآمیز عرفا و پدیدههایی همچون شطحیات نبود که لوازم آن احوالاند. مراد شمس این نیست که بایزید کافر است. مراد از متابعت در اینجا آن است که خود را برتر از پیامبر نداند، اما حتی این شطح دال بر این نیست که بایزید خود را برتر میدانست. شمس برای اینکه راه را برای هرگونه انحراف در سلوک خراسانی از طریق نادیده گرفتن جایگاه شخص پیامبر (ص) در سلوک ببندد، هرگونه سخنی را که ممکن بود کوچکترین تعریضی به آن مقام والا داشته باشد، انکار میکرد.
اساس مخالفت شمس با شطحیات در مخالفت او با سکر رایج در عرفان خراسان است؛ زیرا شطحیات از بستر اینگونه از سکر برمیخیزد. به نظر او مستی مقام نیست، بلکه حال است. این حال دارای چهار قسم و مرتبه است: مستیِ هوا، مستیِ روح، مستی در خدا و مستی از خدا. کمال مستی همین مستی از خدا بوده، پس از آن صحو و هوشیاری است (همان: 700). سالک در مقامات مختلف، حالات مختلفی از سکر را درک میکند و پردههای پندار را یک به یک کنار میزند تا به صحو برسد و این حالات از او رخت بربندد. مستی هوای نفس با زهد، رهبانیت، رام کردن، تزکیه و کشتنِ نفس رفع میشود که البته کار دشوار و نفسگیری است. اگر سالک نه تنها زر و زن و دنیا را ترک کند، بلکه آرزوی دنیا را هم در خود سرکوب کند به مستی هوا میرسد. هر اندازه رغبت به دنیا با اشکال مختلف در او نفوذ کند از مستی هوا کاسته میشود. این نوع مستی خاص اهل زهد است. بیشتر زاهدان و راهبان در مستیِ هوا به سر میبرند و از این طریق بر ضمایر اشراف داشته باشند. این نوع مستی چندان عظیم است که سالک جایگاهِ مشایخ، اولیا و حتی انبیا را نمیبیند و در سخنانش اثری از آیه و حدیث نیست: «عار آیدش سخن نقل مگر جهت تفهیم» (همان). این بدین خاطر است که او هنوز حقیقت روح را شهود نکرده است. عبور از اینگونه سکر فقط با کمک بندگان خاص خدا میسر است تا حقیقت روح را به او بازنماید و او را به راه حق درآورَد. مستی راه خدا نیز مستیِ بزرگی است، اما همراه با سکون و آرامش است. در این مرحله، خداوند او را پنداشتها بیرون میآورد و خود را بسیار متفاوت از چیزی مییابد که پیشتر میپنداشت. وقتی بنده از نفس و پنداشتهای خود رهایی یافت، خداوند او را از شراب پاک خود مست میسازد که این کمال مستی بوده، پس از آن صحو و هوشیاری است. به عنوان مثال، اگر دو عارف به یکدیگر برسند، میتوانند در یکدیگر مستغرق شوند. در این حالت استغراق عارف معمولاً هوشیاریاش را از دست میدهد، اما برخی نیز هستند که حتی در این حالت، هوشیارند به واسطة ارتباطشان با اسم «الخبیر». شمس تبریزی حکایت جالبی در این باره تعریف کرده است. آوردهاند ابوسعید مشکلی داشت، پس از سه چله او را به فلان شیخ حواله دادند. دو شیخ همدیگر را دیدند و در هم مستغرق شدند. مرید ابوسعید پیش خودش گفت: «چه روزگاری شده! بالآخره دو شیخ را روی یک تخت دیدیم!» که یعنی با هم سرِ جنگ و اختلاف ندارند! آن شیخ مستغرق بود، اما میتوانست هوشیاریاش را حفظ کند. فهمید که در ضمیر آن مرید چه میگذرد و خندید. ابوسعید خود استاد اشراف بر ضمایر بود، اما هنوز به مرتبة صحو در عین سکر و استغراق نرسیده بود و از ماجرا غافل مانده بود. مشکلی هم که ابوسعید داشت و آمده بود تا با شیخ در میان بگذارد، همین صحو در عین سکر یا هوشیاری در عین استغراق بود. بسیار دشوار است کسی صد خم شراب ناب بنوشد و مست نشود. وقتی شیخ از آن ضمیر خندید، ابوسعید به طور حضوری تجربه کرد و دید که چگونه او در عین استغراق، هوشیاریاش را حفظ کرده است. جوابش را پیدا کرد و مشکلش حل شد (ر. ک: همان: 770 و 771). پس شمس نه قائل به صحو است و نه سکر بلکه قائل به صحو در عین سکر است.
بحث و نتیجهگیری
هر چند احمد غزالی (م520 ق) عرفان عاشقانة خراسانی را بنیان نهاد و رواج داد، اما سازماندهی نظامات خانقاهی از سوی ابوسعید ابوالخیر باعث شد که آموزههای اصیل خواجه احمد سمت و سوی دیگری پیدا کند. سنّت سلوکیِ شمس تبریزی (645 ق) بازگشت به سنّتِ سلوکیِ مکتبِ خواجه است. نقدهای شمس بر عرفان خراسان نیز به این منظور بیان شده است. وی وابسته به حلقة سلوکیِ مکتب تبریز بود که اطلاعات چندانی از آن در دست نیست.
از اطلاعات محدودی که از سخنان شمس به دست میآید، درمییابیم که انکار ریاضات و مجاهدات طاقتفرسای متداول در خانقاههای مکتب خراسان از سوی وی، پیر و فنای در پیر را به عنوان مهمترین هدف سالک برجسته ساخته است؛ زیرا صحبت و استغراق در پیر، چلة مستمر است. فنای در نبی (ص) نیز مقام حضرتش را به برترین جایگاه در سلوک عاشقانة خراسانی رسانده است.
مخالفت شمس با خرقه و خانقاه به این دلیل است که خرقة اصیل را اتصال معنوی با ولایت معنوی پیامبر (ص) میداند. این اتصال از جنس صحبت، سخن و استغراق عرفانی است که در قالب آموزة سلوکیِ فنای در پیر میگنجند.
شمس همچنین نه قائل به سکر خراسانی است و نه صحو عراقی؛ وی سکر خراسانی را مرتبهای ناتمام در سلوک دانسته و از «صحو در عین سکر» سخن گفته است.
تعارض منافع
نویسندگان هیچ گونه تعارض منافع ندارند.
[1]. Schimmel, A.
[2]. Esots, J.
[3]. سورۀ شمس، آیۀ 9.
[4]. برخلاف برخی که گمان بردهاند تقسیم بغداد و خراسان مبنای درستی ندارد (خیاطیان و دلاور، 1390: 23-48)، تقسیمبندی فوق از ابداعات متأخرانی چون عبدالحسین زرینکوب و آن ماری شیمل نبوده و از متون متصوفه به خوبی قابل دریافت است.
[5]. Nicholson, R.
[6]. متأسفانه اطلاعات چندانی از شیخ ابوبکر سلّهباف در دست نیست. یقیناً شمس تبریزی در انکار خرقه و خانقاه و ریاضت و مواردی از این دست، تحت تأثیر این شخصیت بوده است. از این جهت، بهتر است نگاهی دقیقتر به مکتب عرفانیِ تبریز داشت؛ جایی که شمس در آنجا کسانی را دیده که خود را کمترینشان میداند که دریای عرفان تبریز بیرون انداخته است «همچنانکه خاشاک از دریا به گوشهای افتد. چنینم، تا آنها چون باشند!» (شمس تبریزی، 1377: 641)
[7]. سورۀ طه، آیۀ 5
[8]. نکتة قابل توجه برای پژوهشگر اینکه اتکای کامل در سلوک بر محور ولایت، یادآور سنّت سلوکی فقیه عارفان حوزة تشیع است. ستون فقرات سلوک در عرفان شیعی ولایت امام معصوم (ع) است و محو در امام. رسیدن به پیر، عین سلوک است چنانکه مولانا تحت تأثیر شمس گفته است: «پیر را بگزین و عین راه دان». پیر همان راه است و محو در پیر به جای ریاضت و چلهنشینی در سلوک شیعی جای خودش را به محو در امام معصوم (ع) داده است. یکی دیگر از ویژگیهای عرفان شیعی، توجه به دعا و مسئلت و کلیدواژگان مرتبط با این دو از جمله: طلب، نیاز، بکا، تضرع، مناجات، سؤال، گدایی، کوبة گدایی، باب و... است. این توجه در مقالات شمس نیز قابل استفاده است. نقاط مشترک دیگری همچون تأکید بر رفع حجب و... میان سنّت سلوکی شمس با سنّت سلوک عرفان شیعی وجود دارد که با توجه به گرایشهای شیعی موجود در عرفان خراسان میتواند زمینة خوبی برای پژوهشهای بعدی باشد.
[9]. شمس که امثال بایزید، حلاج و حتی ابنعربی را خارج از متابعت میداند جالب است که هر کجا به خواجه احمد غزالی میرسد، تمامقد میستاید و با شیفتگی از او یاد میکند. شاهدبازیِ خواجه احمد ذرهای از روی شهوت نبود بلکه او چیزی میدید که دیگران نمیدیدند. روش سلوکیِ خواجه به گونهای بود که مردم دربارهاش بین انکار و اقرار در تردّد بودهاند: «کسی بود که صد بار مقر شده بود و صد بار منکر شده.» (شمس تبریزی، 1377: 324) شمس این اصل از اصول عرفان عاشقانه را بیان میکند: «المجاز قنطرة الحقیقة و الحقیقة قنطرة المجاز» (همان: 650) تا عشق به ظواهر و مظاهر را تأیید کرده باشد و به صراحت تشویق میکند که «شاهدی بجو تا عاشق شوی و اگر عاشق نشدهای به این شاهد، شاهد دیگر. جمالهای لطیف زیر چادر بسیارست. هست دگر دلربا که بنده شوی، بیاسایی.» (همان: 651) کسی که چنین اعتقادی دارد، آنجا که اوحدالدین میگفت: «ماه را در طشت میبینم» و شمس تبریزی گفت: «اگر بر گردن دمل نداری، چرا ماه را در آسمان نمیبینی؟» شاید به این خاطر باشد که شمس در شاهدبازیِ اوحدالدین خللی میدید.