1.1. مقدمه
اگر نگرش "کریستوا1" به معنا را بهطور کلی و در نسبت آن با رویکرد پساساختارگرایانة او
در نظر بگیریم، باید گفت که به رأی او ساختار محض، برای فهم جهان معنا در ادبیات و دیگر کردارهای انسانی کافی نیست. دو عنصر دیگر هم لازم است: تاریخ و سوژة سخنگو.2 بنابراین ما با دو پروژة کریستوایی گنجاندن تاریخ و دیگرگونیهای آن در متن و پروژة گنجاندن تاریخ و زبان و دیگرگونیهای ناشی از آن در سوژه مواجه میشویم. اولین پروژه با بکارگیری مفهوم بینامتنیت (Intertextuality) تحقق پیدا میکند و دومی با به فرآیند در آمدن سوژه؛ سوژة در فرآیند (sujet-en-proces). به
نظر کریستوا، «بینامتنیت عمدتاً شیوهای است برای ثبت تاریخ در ما؛ ما دو تن، دو سرنوشت،
دو روان. بینامتنیت شیوهای است که تاریخ را به ساختارگرایی و متنها و تفسیرهای یتیم و
تنهایش وارد میکند» (کریستوا، 1389ت، ص164). کوشش نوشتار حاضر بر این است تا به
سنجش نسبت بینامتنیت کریستوایی با مسألة تأویل بپردازد و حتیالمقدور سعی کند تا تصویری از هرمنوتیکی را که از مجموعة آراء کریستوا پدید میآید، ترسیم کند. برای مشاهدة سیمای تأویل در آیینة تلاش فکری کریستوا، اولاً میبایست زبان را به عنوان یک فرآیند دلالتی (signifying process)
و نه همچون نظامی ایستا یعنی یک «نظام نشانه» (sign-system) در نظر گرفت. و نکتة مهم
دیگر آن که میبایست نقش سوژة سخنگو و تاریخی را در شکلگیری نظامهای زبانی در نظر
داشت.
1.2. متن و بینامتن
معنای اصلی «بینامتنیت»، «در هم آمیختن» (intermingling) یا «در هم بافتن» (interweaving) است؛ و در این حوزه و بهطور ساده ناظر به شکل یافتن هر مفهوم از مؤلفههای
متنی متعدد است.اما بیمناسبت نیست که پیش از طرح بحثهای تفصیلی، با درتظر گرفتن یک مثال، اندکی بیشتر با حال و هوای مفهوم بینامتنیت آشنا شویم. برای نمونه نامهایی چون «یوسف» و
«زلیخا» را در نظر بگیرید که در متنی معاصر -حال شعر باشد یا متن منثور- در میان انبوه واژگان دیگر بهکار رفته باشد. روبرو شدن با این نامها و درک و دریافت ژرف شما از این متن شما را به شبکهای از متون گذشته، از قصص قرآنی گرفته تا اشعار شعرایی چون حافظ میکشاند. هر مخاطب برای درک معنای آن متن، میبایست به این متون بازگشت داشته باشد و هر بار یکی از آنها را در نظر بیاورد. در هر مورد از این بازگشتها و جایگزین کردن متن قبلی با بعدی، توسعهای در متن و معنای آن روی
میدهد که ناشی از جایگزینی و یا به تعبیر کریستوا «جایگشت» (transposition) متون متعددی است که این نامها در آنها بهکار رفتهاند. کریستوا یک چنین مفهومی از بینامتنیت-یعنی جایگشت مورد اشاره- را در نظر دارد.
در این وضعیتهای بینامتنی، اگر چنین وضعیتی بهطور صحیح برقرارشده باشد، هیچ نیازی
به ارجاع به منبع خاصی نیست و به گفتة "بارت" ما با «نقل قولهای بدون گیومه» مواجهایم (Barthes,1977, p. 160). از نگاه کریستوا، اساساً چنین امکانی میسر هم نیست. چرا که این جایگشتها میتوانند تا بینهایت افزایش پیدا کنند و در پی این رویداد معنای متن توسعه پیدا کند و عمل معنایابی با امکانهایی تا بینهایت مواجه شود. علاوهبر وضعیتهای خاص رأی کریستوا بر آن است که اساساً هر متنی و هر نوشتهای دارای چنین خصیصهای است: بینامتنیت. بنابراین مسامحتاً
میتوان گفت که بینامتنها همچون اموری عمل میکنند که دروازههای معانی متن را به روی
مخاطب باز میکنند و اساسا درک و دریافت متن بدون آنها میسر نیست. اما حقیقت مسأله این است که متن از نگاه کریستوا اساساً چیزی جز بینامتنیت نیست. بنیاد یک چنین نگاهی، در نگاه خاص او
به ماهیت متن استوار است. کریستوا معنای مراد خود از متن را در «متن در بند» (1980) چنین تقریر میکند:
«متن یک فرآوری(Production) است و این به معنای آن است که: اولاً رابطهی آن با زبانی که در آن واقع شده است، حوزهبندی دوباره (redistributive) است
(تخریبی- تقویمی (destructive-constructive)). و دوماً یک جایگردی
در متون است؛ یک بینامتنت در فضای یک متن مفروض چندین گفتة برگرفته
ازمتون دیگر در تقاطع با یکدیگر قرار گرفته و همدیگر را خنثی میکنند»
(Ibid, p. 36).
چنانکه پیداست، کریستوا متن را با دو مؤلفه مشخص میکند: (1) فرآوری و (2) جایگردی متون و محل تقاطع مرزهای گوناگون. بینامتنیت، « نشاندهندة ناحیة تقاطع مرزهای جنسیت، دورة زمانی، مؤلفان، سوژهها، سبکهای هنری و ملیتها است» (Loeb, 2002, p.44). هر متنی بینامتنی در دل متنهای پیش از خود است. هیچ متن اصیل و یکتایی و هیچ اصالتی در کار نیست. چراکه هر متن در حقیقت یک فرآوری یا تولید است که در اثر رهیافتی دیگرگون به متون پیشین که گاه بهواسطة تخریب و گاه بهواسطة تقویم تحقق مییابد، فرآوری یا تولید میشود. فهم هر متن، در حقیقت فهم متونی دیگر و مبتنی بر در دست داشتن فهمی از آنها است و چنین فهمی صرفاً در نسبت با آنها میسر است. هیچ نویسنده و مؤلفی جزیرهای جدا افتاده نیست و اساساً نمیتواند باشد. در حقیقت، هر نویسنده و هر مؤلف، در دریایی از تعبیرات، تصورات و احساسات برآمده از سنت ادبی پیش از خود است؛ نگارش به زبان فارسی با حذف و چشمپوشی از فردوسی، حافظ و سعدی امری ناممکن بهنظر میرسد. در این صورت و با در نظر گرفتن این تلقی از متن، مواجهة با یک متن، عملاً بهمعنای ورود به شبکهای از نسب و روابط میان متون متعدد خواهد بود. چراکه متن در حقیقت چیزی جز همین شبکة نسب و روابط نیست، متن به دلیل فرآوری بودنش یک بینامتن است.
به دیگر سخن، بحث بر سر یک گونه پویایی است که تمامی متون در آن سهیم هستند، هیچ متنی بهطور مجزای از سایر متون وجود ندارد. به یک معنا، بینامتنیت نزد کریستوا را میتوان به پنجرهای تشبیه کرد که زبان از چشم اندار آن نگریسته میشود: «زبان، بهعنوان فرآیند بینامتنی». به رأی کریستوا که با نظر به تحلیلهای باختین شکل گرفته است، «هر متن جذب، در خود کشیدن و دیگرگونسازی متون دیگر است» (Kristeva,1986a, p. 37)؛ و اساساً «فرآوری» خواندن یک متن هم چیزی جز تأکید بر همین نکته نیست. در «انقلاب در زبان شاعرانه» کریستوا به دلایلی نظیر اینکه مؤلفة «دیگرگون کنندگی» تلقی باختینی، بر فهم درست از معنای مراد او از بینامتنیت سایه انداخته و بحث
را از جایگاه خود منحرف میکند، اصطلاح «جایگشت» را جایگزین بینامتنیت میکند اما نه بدینمعنا
که دیگر بینامتنیت را بهکار نگیرد. اما مقصود ایجابی کریستوا از این جایگزینی، تأکید بر «گذر از
یک نظام نشانه به نظام دیگر» است که در یک متن واحد روی میدهد و متن را چونان امری مطرح میکند برآمده از دستمایههای نهادیک (thematic) و کلی یا جنسی (generic) متون دیگر (Kristeva, 1984, p. 59). بنابراین بینامتنیت نزد کریستوا ناظر به اموری پیشپاافتاده همچون
کنایهها و نقلقولها نیست، بلکه گونهای امر یا شرط ضروری است که زبان میبایست تابع آن باشد. به تعبیر دیگر هر زبانی برای اینکه زبان باشد، باید تحت این خصوصیت بگنجد. نکتة مهم دیگر آن است که علاوهبر چند آوایی موجود در زبان و یا متن، بر وجود چنین خصوصیتی در سوژة سخنگو هم تأکید میکند. در حقیقت، سوژه، فینفسه، بینامتنیتی است.3
مفهوم بینامتنیت، ریشه در جریانات فکری متعددی در دهههای 1970 و 1960 دارد. جریانهایی چون پساساختارگرایی و ساختارگرایی، فرمالیزم روسی، فرویدیسم، مارکسیسم و زبانشناسی. در این میان، جریان گروه تلکل4 (Tel Quel)، فرمالیزم روسی و بهطور مشخص باختین و زبانشناسی سوسوری در یک جنبه و ملاحظات روانشناسانة فرویدی-لکانی در برداشت کریستوا از مفهوم متن، بینامتنیت و نسبت آن با مسألة تأویل در جنبهای دیگر اهمیت دارند که برای شرح نگاه کریستوا تا حدی متعرض آنها خواهیم شد.5
به رأی کریستوا، زبان را میبایست بهعنوان یک فرآیند دلالتی در نظر گرفت و نه همچون
نظامی ایستا. چنین نگاهی را میتوان در نسبت آن با جریان «تل کل» بررسی کرد. نسبت دادن
یک نگاه نظری مشخص و یکسان به تمامی اعضای این گروه، عمل مناسبی بهنظر نمیرسد. در حقیقت شاید مناسبتر آن باشد که مشخصة این گروه را چندگانگی نظری درونی آن بدانیم تا یکپارچگی
آن. دغدغة اساسی این گروه را میتوان اینگونه بیان کرد که آنها همچون ساختارگرایی، با تمرکز
بر زبان بهعنوان نقطة آغاز اندیشهای نو دربارة سیاست و سوژه، مبنای فعالیت خود را بر برداشت جدیدی از تاریخ به مثابة متن؛ و فهم نوشتار بهسان فرآوری و نه بازنمایی قرار دادند (موی، 1389، ص. 26). پساساختارگرایانی چون کریستوا، بر خلاف "سوسور" که زبان را نظامی از نشانهها در نظر میگرفت (سوسور، 1385، ص. 23)، متن را نه بهعنوان یک نظام زبانی که همچون گونهای فعالیت (activity)
که ناظر به فرآوری است، در نظر میگیرند. اما با این وجود در نگاه او به مسألة زبان و شکلگیری تصور او از مفهوم بینامتنیت و البته تأویل، پارهای ملاحظات سوسوری در باب زبان همچنان و به قوت حضور دارند.6
به دیگر سخن بهرغم چرخش صورت پذیرفته از در نظر گرفتن زبان بهعنوان امری انتزاعی به سوی نگاهی انضمامیتر و پویاتر به آن در پساساختارگرایی، مفاهیمی نظیر رابطةبنیادی (relational) و تفاوتبنیادی (differential) زبان نه تنها از زبانشناسی سوسوری به جریانات پس از خود و بهویژه
آراء کریستوا راه مییابد؛ بلکه در کانون مفاهیم اصلی کریستوایی چون بینامتنیت قرار میگیرند. آنچنانکه شرح کافی آراء او بدون اشاره به ریشههای سوسوری آن بهنظر میسر نمیرسد. آنچه که در تلقی
سوسور از نشانة زبانشناختی اهمیت اساسی دارد تلقی خاص او از نشانه و معنا آن است. سوسور بر آن است که معنای یک نشانه را ارجاع مشخص نمیکند و به ببان دیگر معنا غیرارجاعی
(non-referential) است:
«نشانة زبانی، نه یک شئ را به یک واژه، بلکه مفهوم را با تصویری آوایی
(sound-image) پیوند میدهد. منظور از «آوا» صدای مادی، یعنی ارتعاش فیزیکی نیست، بلکه مقصود انطباع روانشناختی صدا یعنی تأثیری است که این انطباع فیزیکی بر حواس ما میگذارد... و مادی نامیدن آن صرفاً برای در تقابل قراردادن آن با مفهوم است که عموماً مجردتر است» (سوسور، 1388، ص 180).
بنابراین سوسور ترکیب یک مفهوم با یک تصویر آوایی را نشانه (sign) مینامد و تأکید میکند که در یک رابطة دلالتی (signification)، به جای مفهوم از مدلول (signified) و از تصویر آوایی با عنوان دال (signifier) استفاده میکند (سوسور، 1385، ص. 29). سوسور پس از نفی رابطة ارجاعی میان اجزاء نشانه و در باب معنای نشانه، بر اختیاری بودن (arbitrary) رابطة مذکور تأکید میکند و تصریح میکند که «منظور من از اختیاری، بیدلیل بودن وجود نشانة زبانی است، بدینمعنا که هیچگونه پیوند طبیعی میان دال و مدلول وجود ندارد» (همان، ص. 31). از نگاه سوسور، از آنجا که رابطة میان دال و مدلول اختیاری است و نشانه، هم رابطة تداعی میان دال و مولول بهشمار میرود، میتوان گفت که نشانة زبانی ماهیتاً اختیاری است. بدینمعنا که هیچ رابطة درونی خاصی میان مفهوم خواهر و رشتة آوایی s-ö-r در فرانسه وجود ندارد. اما در این صورت که معنای نشانه را ارجاع آن به امری برون-زبانی مشخص نکند، تکلیف معنا چه خواهد بود؟ پاسخ به این پرسش را میبایست در تفاوتبنیادی و رابطهبنیادی معنای نشانة زبانشناختی جستجو کرد. به گفتة سوسور:
«در زبان تنها تفاوت (difference) وجود دارد. از آن مهمتر اینکه تفاوت
معمولاً متضمن عبارتهای متحصل (positive) است که تفاوت بین آنها برقرار شده است؛ اما در زبان فقط تفاوتهایی بدون عبارات متحصل وجود دارد. در زبان، چه
دال را در نظر بگیریم و چه مدلول را معانی یا اصواتی یافت نمیشوند که قبل از
نظام زبانی وجود داشته باشند، بلکه فقط تفاوتهای مفهومی یا آوایی مییابیم
که زاییدة نظام زبانی هستند... بهرغم آنکه دال و مدلول هر دو وقتی جداگانه بررسی شوند کاملاً متفاوت و نامتحصل هستند، ترکیب آنها واقعیتی است متحصل»
(سوسور، 1388، ص184-85).
بدینترتیب، سوسور زبان را که بهزعم او نظامی از نشانههاست، دارای ویژگی تفاوتبنیاد بودن و بنابراین رابطهبنیاد بودن معنای آن ارزیابی میکند. «مرجع نشانه، نه خود جهان بلکه همین نظام است» (آلن، 1385، ص. 22). معنای یک نشانه در نسبت شباهت یا تفاوت آن با سایر نشانههای زبانی و اساساً بهواسطة رابطة آن با نظام زبانی زایندة آن مشخص میشود. پس هیچ نشانهای معنایی خاص خود و بهطور مجزا نخواهد داشت. اما تأکید بر ویژگی رابطهبنیاد معنا، تمامی ماجرا نیست و برای نزدیکتر شدن به زوایای مفهوم بینامتنیت میبایست گامهای دیگری برداشت.
کریستوا در صدد گذر از نشانهشناسی سوسوری است. تعبیر معناکاوی (Semanalysis) نزد کریستوا هم برای نشان دادن همین تمایز میان نشانهشناسی خود و نشانهشناسی سوسوری است. بدینمعنا که دیگر معنا صرفاً با دلالت صریح، با کلماتی که صریحاً به اندیشهها و اشیاء دلالت میکنند ساخته
نمیشود. معنا تا حد زیادی توسط جنبههای عاطفی و شاعرانة متون نیز ساخته میشود. در حقیقت نقطة واگرایی نشانهشناسی کریستوایی، در رهیافت و فهم بنیادی او از امر مورد مطالعه در نشانهشناسی، یعنی زبان است (kristeva,1986b, p. 32). و چنانکه پیش از این هم اشاره شد، به رأی کریستوا،
نشانهشناسی، میبایست زبان را بهعنوان یک فرآیند دلالتی و نه همچون نظامی ایستا یعنی یک
«نظام نشانه»در نظر بگیرد و دیگر این که از نقش سوژة سخنگو و تاریخی در شکلگیری نظامهای زبانی هم نباید غافل شد. عامل مؤثر دیگر در شکلگیری بینامتنیت کریستوایی آموزههای باختین و مشخصاً مفاهیم مکالمهگرایی (Dialogism) و کارناوال (Carnival) است که گذشته از تأکید بر مفهوم
رابطه، نگاهی انضمامیتر و پویاتر به زبان را در پی خواهد داشت. بدینمعنا که بر خلاف سوسور که
ریشة رابطهبنیادی معنا را در زبان بهعنوان امری انتزاعی جستجو میکرد، نزد باختین چنین رویکردی به زبان و معنا به واسطة تأکید بر تحقق زبان در عرصههای گوناگون طرح میشود. کریستوا در زمینة
تأثیر باختین و بارت در شکلگیری بینامتنیت مینویسد: «مفهوم من از بینامتنیت به مکالمهگرایی باختینی و نظریة متن بارت برمیگردد... میخواستم ایدة باختین در باب چندآوایی بودن سخن را با
مفهوم چند متن در یک متن جایگزین کنم» (کریستوا، 1389ت، صص164-65). کریستوا به مفاهیم باختینی مکالمهگرایی و کارناوال چنان اموری مینگرد که میتوانند چشماندازی جدید فراسوی ساختارگرایی بیافرینند.
بر مبنای نگرش مکالمهگرایانه، زبان بهعنوان تقاطع آواها، ویژگیها و یا افقهای اجتماعی و
سیاسی در نظر گرفته میشود؛ نکتهای که در کانون نگاه کریستوا به متن و بهطور مشخص در نظر گرفتن متن بهعنوان یک یینامتن قرار دارد. مکالمهگرایی، چندآوایگی (polyphonic) زبان است. در نگاه مکالمهگرایانه به زبان و متن، دستکم وجود دو طرف ضروری است و از آمیزش این دو طرف در یک رابطة مکالمهای که بنیاد زبان و متن را شکل خواهد داد، متن تحقق مییابد. به رأی کریستوا، اساساً «معنا زمانی وجود دارد که بیان (articulation) یک سوژه در برابر سوژهای دیگر وجود داشته باشد.
[که این بیان] کاملاً زبانی است» (کریستوا، 1389پ، ص 107). در حقیقت، در تمامی گفتمانها کشمکشی میان تمایل به متمرکزسازی و تمرکززدایی وجود دارد؛ کشمکشی که گفتمان مذکور را بهوسیلة آواها و معانی گوناگون مضاعف میکند. با این وصف، «یک متن فرآیندی از رنگپذیریها خواهد بود که هر یک از این رنگها، بهطور همزمان و همبود در دل خود متنیت وجود دارند» (Becker-Leckrone, 2005, p. 155). چنین خصوصیتی تمامی سطوح یک متن اعم از واژه، عبارت و ساختار را در بر میگیرد و همه مکالمهای هستند.
کریستوا اصطلاح «کارناوال» را در جستار «کلام، مکالمه و رمان» و در خلال بحث خود
در باب تحلیل باختین از رمان "داستایوسکی" مطرح میکند و این اصطلاح را از او وام میگیرد (kristeva, 1986, p. 50). بهکارگیری این اصطلاح را باید در راستای تأکید کریستوا بر مفهوم سرپیچی (transgressing) در حوزههای سیاست، ادبیات و هنجارهای اجتماعی ارزیابی کرد. پدیدة فرهنگی کارناوال، با در نظر گرفتن ریشههای قرون میانهای خود، ناظر به معلق ساختن قواعد و هنجارهای اجتماعی در یک بازة زمانی مشخص-مثلا در روزهایی مانند اعیاد و برخی جشنها- است که چنین هنجارشکنیای توأم با طنز و هجو هم هست. نزد کریستوا، این سنت کارناوالی نمایانگر گفتمانی دیگر در کنار گفتمان غالب اجتماعی است. گفتمانی که ذاتاً مکالمه گرایانه است و به گفتة کریستوا «اشکال زبان کارناوالی در قیاس با هر گفتمان دیگری مکالمهگرایی صریحتر و آشکارتری را فرآوری میکنند» (Ibid, p. 48).
کریستوا برای روشنتر کردن مفهوم کارناوال و جایگاه آن، به مقایسة آن با حماسه میپردازد
(Ibid, pp. 49-50). به رأی کریستوا، سنت کارناوالی درست در مقابل سنت حماسی قرار میگیرد که در آن تلاش میشود تا گفتمان غالب تقویت و حمایت شود. درحالیکه در سنت کارناوالی، کوشش بر آن است که هنجارهای اجتماعی، اعم از هنجارهای اجتماعی، سیاسی و حتی مذهبی، موقتاً در هم شکسته شوند و یا کنار گذاشته شوند. در این میانه، آنچه که برای کریستوا در این جریان تقلید و هجو کردن اهمیت دارد، نه جنبة خندهآوری و هجو یک فرد یا قاعدة خاص، که جنبة دیگرگونشوندگی (transformative) و پویایی آن است. بدین معنا که اگر مرزی میان امر هنجاری و امر ناهنجار ترسیم کنیم، «کارناوال هیچ یک از دوسوی مرز نیست، بلکه یکی شدن (incorporation) یکی از آن دو در وحدت سرپیچیکنندة آن دیگری است؛ کارناوال، مضاعف شدن یک ساختار بر حسب ساختار دیگر است» (Becker-Leckrone, 2005, p. 153). بنابراین ما با یک امر واحد سرپیچیکننده روبرو هستیم؛ حالتی بینابینی و مرزی در دل یک سرپیچی پویا؛ کارناوال. با این وصف، به رأی کریستوا هر متنی که چندآوایه بوده و چنین وضعیت بینابینی را مجسم کند، درون این سنت کارناوالی قرار میگیرد و این نکتهای است که در رمان داستایوسکی تحقق دارد.
البته تأکید بیش از حد بر یکسان در نظر گرفتن مکالمهگرایی باخیتن و بینامتنیت کریستوا، برخی ملاحظات و مشکلات را هم پدید میآورد. تا آنجایی که برخی اساساً منکر چنین یکسانی هستند و تأکید میکنند که لازمة احتیاط علمی آن است که بگویم کریستوا دست به مناسبسازی ایدة باختینی
مکالمهگرایی برای اهداف خود زد.7 در حقیقت نگاه کریستوا را میتوان نشانهشناسیای باختینگرا توصیف کرد و مقصود او از بکارگیری تعبیر معناکاوی که پیش از این به آن اشاره کردیم نیز ناظر به همین پروژة نشانهشناسی جدید است و بدین معنا میتوان تلقی کریستوا از متن و زبان را آمیزشی از آراء سوسور در باب زبان و ویژگی رابطةبنیاد بودن آن و رابطةبنیادی مکالمه و نیز عامل سرپیچی و پویایی در نظر گرفت که متأثر از نگاه باختین است.
1.3. سوژة سخنگو و تاریخ؛ زبان چنان فرآیندی دلالتی
سوژة سخنگو دارای یک رابطة دوگانه با زبان است. از یکسو، زبان را بهکار میگیرد و از
اینجهت زبان مبتنی بر سوژه است و از سویدیگر، این زبان است که موجبات تقویم سوژه را
فراهم میآورد. بنابراین از یکسو بدون بررسی موجودی که زبان را به کار میگیرد، نمیتوان به
پژوهش در باب متن و زبان پرداخت. و از سویدیگر، موجود سخنگو قابل بررسی نیست بدون
آنکه خود را در صورتی زبانی به فعلیت در بیاورد؛ پس تکلیفی دوگانه در پیش است. نکتة قابل توجه
در این میانه آن است که نه موجود سخنگو و نه زبان، هیچ کدام از نگاه کریستوا هستندههایی ایستا،
تام و تمام نیستند. از یکسو، «تمام تلاش ما برای بهکارگیری زبان بگونهای شفاف، واضح و
قاعدهمند مستلزم این است که ما سوژههایی قاعدهمند، با مرزهایی مشخص و روشن باشیم. ولی
چنین تلاشهایی استمراراً توسط برخی عناصر کردار دلالتی ما از هم گسسته شده و بر هم میخورند» (مکآفی، 1385، ص 30) و از همینرو است که کریستوا بینامتنیت را شکاف سوبژکتیویته میداند (کریستوا، 1389ت، ص 168).
از سویدیگر زبان یا متن به رأی کریستوا، یک فرآیند دلالتی پویا است. یک فرآیند دلالتی در حقیقت برساختهای است از تعامل امر نشانهای (Semiotic) و امر نمادین (Symbolic). از نگاه کریستوا، امر نشانهای و امر نمادین، «دو وجه (modality) در دل یک فرآیند دلالتی که زبان را تقویم میکنند هستند» (kristeva, 1984, pp.23-4). از سویدیگر، کریستوا جعل این دو تعبیر را «طرحریزی مجدد ایدة فرویدی رانه (drive) در ارتباط با دوگانة رانه/ معنا» ارزیابی میکند (کریستوا، 1389پ، صص 105-106). این تعابیر در حقیقت ناظر به دو گونه عملکرد فرآیند دلالتی و بنابراین زبان یعنی کارکردهای نمادین و نشانهای هستند. بدین معنا که زبان از یکسو برای بیان واضح و قاعدهمند معنا به کار میرود و از سویدیگر و در کارکرد دیگر خود، بهعنوان انگیزش احساس (evocation of feeling) و یا بهطور مشخص تخلیة رانهها و انرژیهای سوژه (McAfee, 2004, pp. 15-16). کارکرد نخست نزد کریستوا با تعبیر نمادین و کارکرد دوم با تعبیر نشانهای مشخص میشود. از نگاه کریستوا، امر
نشانهای خود را در امر نمادین تخلیه میکند. اما در عین حال امر نمادین معناداری خود را مرهون امر نشانهای است. بهعلاوه، امر نشانهای عنصر پویایی را به نظامهای نمادین تزریق میکند و موقعیتهای مرزی زبان را بهوجود میآورد که به رأی کریستوا اهمیت اساسی در فرآیند معنازایی (signifiance)8 بر عهدة این موقعیتها است. نزد کریستوا، یک زبان و یک سوبژکتیویته نمیتواند صرفاً نشانهای و یا صرفاً نمادین باشد: «سوژه هم نمادین است و هم نشانهای، و نظامهای دلالتی فرآورده شده توسط او
نمیتوانند اختصاصاً نشانهای و یا اختصاصاً نمادین باشند بلکه چنین نظامهایی را میبایست مرهون هر دو دانست» (kristeva, 1984, p. 24). پس این دو امر، بهطور همبود و همزمان (synchronically) و در دل فرآیندهای دلالتی گوناگون عمل میکنند. اما به یک معنای ظریف آرکائیک میتوان گفت که امر نشانهای تا حدی مقدم بر امر نمادین است (Ibid, p.25). بدین وصف که امر نشانهای همبستة «فرآیندهای ابتدایی» (primary) است و در مقابل امر نمادین ناظر به حوزة اجتماعی دلالت است یعنی علم، منطق و. . . (Ibid, p.29). برای روشنتر شدن بحث باید به شرح اصطلاحی دیگر از کریستوا با عنوان کورا (Chora) پرداخت. این تعبیر، برای اولینبار در اثر پراهمیت و مشهور کریستوا با عنوان «انقلاب در زبان شاعرانه» ظاهر و در بارة آن بحث میشود (Ibid, pp. 25-35). کریستوا از این اصطلاح در جریان تلاش خود برای ترسیم رابطة میان امر نشانهای و امر نمادین در وضعیت ابتدایی سوژه و توضیح وجود فرآیند دلالتی استفاده میکند. این تعبیر که از «تیمائوس» افلاطون برگرفته شده است -به معنای ظرف یا جا یا آوند- بیشتر ناظر به یک پتانسیل تا یک موجود قابل تصور است (Ibid, pp 25-26). تعبیر کورا، ناظر به گونهای جنبش است که برخلاف نظم نمادین اگو نمیتوان آن را به لحاظ مکانی و هندسی تصور کرد. «کورا امری است که فرآیند دلالتی امر نشانهای را برای یک ساختار میسر میسازد؛ گونهای نیرو و یا پویایی و نه یک مکان» (Becker-Leckrone, 2005, p.154). در حقیقت، رانههای دلالتی زبان، جایگاه خود را در کورا مییابند، کورایی که اجازه میدهد تا زبان فرآیندی بدنی و نه یک نظام مکانیکی باشد.
درواقع «مفهوم کورا ما را به وضعیت آرکائیک زبان بازمیگرداند... این وضعیت در مورد کودکی دیده میشود که در حالت پیوستگی (osmosis) با مادرش است؛ حالتی که طی آن زبان خود را به صورت ادا اطوارهای موزون نشان میدهد، واجآرایی آهنگینی که بر ظهور نشانهها در دستور نحوی مقدم است» (کریستوا، 1389الف، صص52-53). به یک تعبیر «کورا برسازندة بعد ناهمگن و مختلکنندة زبان است، چیزی که هرگز در بستار نظریة زبانشناختی سنتی گرفتار نمیشود» (موی:1389:ص39). محمل امر نشانهای (کورای نشانهای)، کورا است، اما نباید کورا را همچون یک ظرف در نظر گرفت، بلکه باید همچون فرآیندی پویا و یا یک ضرباهنگ در نظر گرفت که سوژه بهواسطة آن پیش از آنکه زبان نمادین را برای بیان بهکار گیرد، در آن غوطهور است. در حقیقت تعبیر کورای نشانهای «به خواننده یادآوری
میکند که کورا آن فضایی است که معنای خلقشده در آن نشانهای است: بازآواییها، زبانپریشیها، و ضربآهنگها و طنینهای بیان کودکی که هنوز نحوة استفاده از زبان برای ارجاع به اشیاء را نیاموخته، یا بیان روانپرسشی که توانایی استفاده از زبان به شیوهای درست و با معنا را از دست داده است»
(مکآفی، 1385، ص 39). این نکته، نشانگر بعد پویا و همواره زایای متن است. چنین امر سرکشی - امر نشانهای- اساساً دشواریاب است و صرفاً وضعیتهای بینامتنی هستند که مجال دسترسی به آنها را فراهم میآورند.
کردارهای دلالتی از طریق فرآیند دلالتی پویایی با عنوان زبان، سوژة کریستوایی را شکل میدهند و بنابراین تحولات این فرآیند - یعنی زبان- موجب تحول و دگرگونی در سوبژکتیویته خواهد شد و آن را از حالتی ایستا به در خواهد آورد. تلاش کریستوا بر این است که معنای مراد خود از سوژه را از معانی ائدیالیستی و راسیونالیستی آن متمایز کند. برخلاف کوژیتوی دکارتی که مستلزم سوبژکتیویتهای مبتنی بر شناخت، منطق و آگاهی است، سوژة کریستوا، نآگاه و مبتنیبر رانهها است و تأثیر کسانی چون "فروید" و "لکان" در تفکر کریستوا در این موقف خود را نمایان میکند. اما این تأثیر را در فهم
سوژة کریستوایی نباید بیش از حد در نظر گرفت. چراکه سوژه از نظر او، در و از طریق زبان است که قوام میگیرد و سوژة او «بدنی سخنگو» (Becker-Leckrone. op.cit. pp.165-6) است. بدین معنا که در عین تقویم در زبان، موجودی مادی است که میتواند در ورای زبان نمادین و حتی پیش از آن معنا داشته باشد. علاوهبر این، کریستوا از سوژة خود با تعبیر سوژة در فرآیند یاد میکند که معطوف به برداشتی فرآیند محور و پویا از سوبژکتیویته است. سوژهای که مدام میان وجوه نشانهای و نمادین دلالت در رفت و آمد است:
«بینامتنیت. مرا به سمت بررسی دلالتهای روانکاوانه و درون-روانی خود کشاند. تکثر متنی در قالب یک فعالیت ذهنی که میتواند روان را بر فرآیند خلاقانه ذهن بگشاید بازسازی شد. چندآوایگی اصوات چیزی را توضیح میداد که من سوژة در فرآیند / در معرض آزمون نامیدهام؛ یعنی سامانمندی بیثبات هویت و فقدانی که به هویتی متکثر و جدید میانجامد» (کریستوا. 1389ت. ص 165). در حقیقت آنچه در هر دو مورد توجه کریستوا را به خود معطوف میکند، مفهوم مرز یا موقعیتهای مرزی و محل تقاطع چند امر است. به بیان دیگر «از نگاه کریستوا، هیچ مرزی وجود ندارد که نیروهای عامل در دو سوی آن با هم تداخل پیدا نکرده باشند» (مکآفی. 1385. ص. 13) و بینامتنیت معطوف به نقطة تقاطع میان زبانها و فرهنگ است و به تصریح کریستوا «شیوهای برای قراردادن ما خوانندگان نه تنها در پیش روی ساختاری کمابیش پیچیده و
درهمتنیده (یک معنای بافت) بلکه همچنین در درون یک فرآیند دلالتی مداوم است که به تکثر نشانهای، زیرلایههای چندگانة دلالت بازمیگردد. بینامتنیت به امر نشانهای دسترسی دارد؛ یعنی آن واقعیت فرازبانی روان که همة معانی از آن ناشی میشوند» (کریستوا. 1389ت. ص. 166).
بنابراین و به بیان ساده، سوبژکتیویته فرآیندی پویا و امری تحقق نایافته است و همواره هم در چنین وضعیتی باقی میماند. ازاینرو، سوژه و سوبژکتیویتهای که کریستوا از آن صحبت میکند کاملاً متمایز
از سوژه و سوبژکتیویتة دکارتی است. این سوژه نگاهی ابزاری به زبان ندارد و اساساً به دلیل
تأکید کریستوا بر ناخودآگاه و امر نشانهای چنین امکانی هم ندارد و در مقابل این نگاه ابزاری، این زبان است که سوژه را تقویم میکند. در حقیقت به دلیل همین رابطة وثیق میان سوژه و زبان است
که کریستوا به سراغ مفهوم سوژه میرود. پروژة کریستوا در حقیقت ناظر به توجیه وجود شکاف
و وضعیتهای بینامتنیتی در یک متن - که خود چیزی جز یک بینامتن نیست- است. یعنی
مطالعة سوژه، مبنای لازم برای چنین تلقیای از متن را فرآهم میآورد. چراکه این هر دو در رابطة
دوگانه بین سوژه و زبان پیوندی وثیق با یکدیگر داشته و مطالعة هر یک مستلزم مطالعة دیگری
است. باید بدانیم چرا چنین وجوهی در متن وجود دارند که درنهایت منجر به مرگ مؤلف و حذف آن در تحلیل یک متن میشوند، ریشه در سوژه است. دلیل: این سوژه، ایستا نیست بلکه سوژهای در فرآیند است و به رأی کریستوا این عمل دلالت است که سوژه را در فرآیند / در محکمه قرار میدهد (kristeva, 1984, p. 22).
اما باید توجه داشت که پروژة مذکور را به هیچ روی نباید گونهای روانشناسی مؤلف در نظر گرفت. کریستوا در بخش نهایی «کلام، مکالمه و رمان» از نویسندة مستقلی صحبت میکند که در متن ناپدید میشود و این همان نکتهای است که تا حدود زیادی برمیگردد به نقش تأثیرگذار "رولان بارت" بهعنوان یکی از نظریهپردازان اصلی بینامتنیت و استاد کریستوا در فرانسه که در نوشتهای مشهور از مرگ مؤلف صحبت کرد (Barthes, 1977, p.142) و تأکید کرد که «زبان است که سخن میگوید، نه مؤلف» ( بارت. 1385. ص 180) و «با مرگ مؤلف است که نوشتار آغاز میشود» (همان). هم کریستوا و هم بارت در این نکته که متن در حقیقت و به تعبیر بارت «سطری از کلمات نیست که یک معنای واحد تئولوژیکی بهدست دهد، بلکه فضایی چند بعدی است که در آن طیف متنوعی از نوشتار که هیچ یک از آنها منبع نهایی و سرچشمه نیست با هم آمیخته و درگیرند و متن بافتی از نقلقولهاست که از تعداد بیشماری از مراکز فرهنگ گرفته شدهاند (همان. ص182) اشتراک نظر دارند. چنین تکثری خالق متن را در فرآیندی از پویایی خاص وارد میکند که مخاطب هم باید ضرورتاً در آن تشریک مساعی داشته باشد. پس مخاطب هم به یک معنا متن را بازآفرینی میکند. بنابراین، بدون ورود پیدا کردن به فرآیند پویای جایگشت و بینامتنیت مطالعة متنی که مثال مورد بحث ما در ممکن نخواهد بود. «سرشت بینامتنی متون، همواره خوانندگان را به مناسبات متنی تازهای رهنمون خواهند شد» (آلن، 1385، ص14). خلاصه آن که تحلیل کریستوا و معناکاوی و اساساً توجه او به سوژه و وجوه نشانهای و نمادین وی، کاملاً مبتنیبر متن است. با این وصف، اگر صحبت از سوژه به میان میافتد و مسیر تحقیق او به سمتوسوی سوژه سوق مییابد، چنین امری را میبایست در رابطة دوگانة سوژه-زبان ارزیابی کرد. گذشته از این مهم، باید دقت داشت که سوژة کریستوایی را به هیچ روی نباید سوژة فردی در نظر گرفت؛ بلکه سوژه، سوژة در متن و سوژة در فرآیند است.
در ادامة یک چنین مسیری است که سوژه فردی حذف و در متن منحل میشود و در هرحال محوریت با متن و خوانندة متن خواهد بود؛ چراکه اولاً متون گذشته میتوانند در جایگشتهای
خاصی- گذرهای خاصی از نظامهای نشانهای به یکدیگر- بسته به مقصود مؤلف قرار بگیرند و
بهواسطة پدید آمدن موقعیتهای مرزی گوناگون، بینامتنی خاص ظهور پیدا کرده و به دیگر سخن
ما با فرآیند دلالتی خاصی روبرو خواهیم بود. نزد کریستوا، مؤلف یا به تعبیر کلیتر دیگر سوژة سخنگو، خود بخشی از این رویة جایگشتی خاص است و چنانکه پیش از این بدان اشاره شد، بینامتنیت
شکاف سوبژکتیویته است. در حقیقت، با نظر به رابطة دوگانه و تقویمی میان سوژه و زبان باید گفت که در و از طریق فرآیندهای دلالتی پویایی با عنوان زبان و جایگشتهای خاص مورد اشاره که
متن را میسازند، مؤلف یا سوژة متن شکل میگیرد؛ خود مؤلف محصول این جایگشت خاص
است.
1.4. سیمای تأویل نزد کریستوا
در مقدمة نوشتار حاضر اشاره کردیم که برای فهم جهان معنا در زبان، متن و بهطور کلی کردارهای انسانی سه مؤلفة زبان، تاریخ و سوژه را باید توأمان در نظر آورد. در این بخش نهایی مقاله، تلاش خواهیم کرد تا در چند گام پیامدهای هرمنوتیکی تلقی بینامتنی کریستوا از متن و به فرآیند درآمدن سوژه و نیز برخورد او با زبان چنان فرآیندی دلالتی را که بهطور ضمنی و در خلال بحثهای طرح شده به
آنها اشاره کردیم، حتیالمقدور به صورتی صریح بیان کنیم. در توصیفی که کریستوا از جریان فهم و دستیابی به معنای متن ارائه میکند، مسألة اساسی و بنیادی تلقی خاص کریستوا معنای نشانة زبانی و در نظر گرفتن سرشتی رابطهبنیاد برای آن است. این ایدة سوسوری، در کار او و در آمیزش با آموزههای باختینی در قالب مفهوم بینامتنیت بهظهور میرسد. بینامتنیت گونهای امر یا شرط ضروری است که هر متن میبایست برای متن بودن، تابع آن باشد. به تعبیر دیگر هر زبانی برای اینکه زبان باشد، باید تحت این خصوصیت بگنجد.
با این تلقی بینامتنی از متن و در نظر گرفتن آن بهعنوان یک فرآوری، مؤلف پیش از آن که
نویسنده باشد و در معنای مورد نظر کریستوا از تألیف به «بازنویسی» یا تغییر شکل متون پیشین
میپردازد و حتی پیش از آن میتوان گفت که خود خواننده است. روشن است که این روابط متقابل مثلث مخاطب، مؤلف و متن به معنای کنار نهادن ایدة استقلال و اصالت و علاوهبر این وحدت معنا و
عینیت متن است. توضیح اینکه به رأی کریستوا، متن در دو سطح عمل میکند: سطح امر نشانهای و سطح امر نمادین. کریستوا معنا را در سطح امر نمادین با تعبیر دلالت و در سطح امر نشانهای با تعبیر معنازایی مشخص میکند. اساساً از نگاه کریستوا تأویل یا تفسیر همان تجربة «معنادادن» است، با فهم آن که «معنا» (meaning) چیزی متفاوت با «دلالت» (signification) است و در حقیقت ناظر
به مفهوم معنازایی است که پیش از این در مورد آن اشاراتی آورده شد. چراکه معنا برای کریستوا صرفاً با دلالت صریح، با کلماتی که صریحاً به اندیشهها و اشیاء دلالت میکنند ساخته نمیشود؛ بلکه معنا
تا حد زیادی توسط جنبههای عاطفی و شاعرانة متون نیز ساخته میشود که با این جنبههای اخیر
در ادبیات کریستوا با تعبیر نشانهای مشخص میشوند. از سویدیگر، بینامتنیت هم شیوهای است
که خوانندگان را علاوهبر شبکهای از متون، در درون یک فرآیند دلالتی مداوم قرار میدهد و چنانکه اشاره شد، بینامتنیت به امر نشانهای دسترسی دارد؛ یعنی آن واقعیت فرازبانی روان که همة معانی از آن ناشی میشوند.
کریستوا معنازایی را «فرآیندی نامحدود و لاینقطع؛ فعل دائمی را نه در و از طریق زبان؛ در و از طریق نظام مبادله و داد و ستد بازیگران عمده و اصلی آن- یعنی سوژه و شهودهای سوژه و فرآیندی «ناهمگن» یعنی گونهای ساختارسازی و ساختارشکنی و در نهایت گذری از مرزهای سوژه و جامعه معرفی کرده و واژة دلالت را در مورد عقلانیّت و همة چیزهایی بهکار میبرد که واجد معنایی تکآوایی (univocal) در سطح خودآگاه باشند و معنازایی را در مورد لحنها، استعارهها، عواطف و کل دامنة زندگی روانی استفاده میکند که خود را در آثار هنری نیز نشان میدهند؛ دامنهای که به تعبیر کریستوا خود را با علائم نشانهای معنادار متمایز میکند و نه عقلانیسازی جزماندیشانه (کریستوا، 1389ب، ص82). بدین وصف، سرشت بینامتنی متون است که فضا را برای بروز و ظهور امر نشانهای باز میکند و بنابراین معنازایی و آنچه که کریستوا از تأویل یا تفسیر مد نظر دارد -یعنی تجربة معنادادن و نه دلالت- ریشه در این سرشت دارد.
نکتة مهم دیگر آن است که این دو وجه را نمیتوان معنای زیرین و ظاهری متن در نظر گرفت
و در حقیقت دو جنبة یک متن هستند. کریستوا برای اشارة روشنتر به این معنا، به دو تعبیر متن
زایشی (genotext) و متن ظاهری (phenotext) را بهکار میبندد. متن زایشی، جنبة پویایی متن
(یا جنبش میان واژهها) است و تماماً همان «معنای زیرین متن نیست» (McAfee, 2004, p. 24)9. متن ظاهری همان جنبهای است که نظریات ادبی معاصر و معناشناسی (semantic) سنتی در پی دستیابی و بیان آن بصورت واضح و روشن و قاعدهمند است (Kristeva, 1984, p. 86). در حقیقت متن زایشی ناظر به اموری چون ضرباهنگ متن و برخی ملاحظات آواشناختی نظیر تکرار برخی آواهای خاص و از این دست است. اما متن ظاهری بیشتر به کار ارتباط میآید. به تعبیر مکآفی، از نگاه
کریستوا «یک متن در دو سطح عمل میکند: سطح امر نشانهای- متن زایشی که مؤلف در آن
سطح رانهها و انرژی نشانهایاش را آشکار میکند و سازمان میدهد؛ سطح امر نمادین- متن ظاهری که یک ارتباط ساختارمند و قطعهای قابل بازنمایی است. متن زایشی هندسه است و متن ظاهری جبر» (مکآفی، 1385، ص47). اما چنانکه پیش از این بدان اشاره شد، کریستوا متن را بهطور کلی گونهای فرآوری یا تولید و نه بازنمایی ارزیابی میکند. اساساً به دلیل رابطهبنیاد بودن زبان و بنابراین متون، معنای خود را از سنت و نظام زبانی برآمده از آن بهدست میآورند. چنانکه گفته شد، کریستوا در همراهی خود با سوسور، معنا را ارجاعی در نظر نمیآورد. معنای یک متن را شبکة نسب و روابط آن با متون پیشین و و نه رابطة بازنمایانة آن مشخص میکنند.
پس هیچ نشانهای، معنایی خاص خود و بهطور مجزا نخواهد داشت. با این وصف، هیچ متن اصیل
و یکتایی و هیچ اصالتی در کار نخواهد بود. چراکه هر متن در حقیقت یک فرآوری یا تولید است که
در اثر رهیافتی دیگرگون به متون پیشین -که گاه بهواسطة تخریب و گاه بهواسطة تقویم تحقق
مییابد- فرآوری یا تولید میشود. فهم هر متن، در حقیقت فهم متونی دیگر و مبتنیبر در دست داشتن فهمی از آنها است و چنین فهمی صرفاً در نسبت با آنها میسر است. هیچ نویسنده و مؤلفی جزیرهای جدا افتاده نیست و اساساً نمیتواند باشد. در این صورت و با در نظر گرفتن این تلقی از متن، مواجهة
با یک متن، عملاً به معنای ورود به شبکهای از نسب و روابط میان متون متعدد خواهد بود. از دیگر
سو، تمام تلاش ما برای بکارگیری زبان بگونهای شفاف، واضح و قاعدهمند مستلزم این است که ما سوژههایی قاعدهمند، با مرزهایی مشخص و روشن باشیم. اما سوژة کریستوایی چنین امکانی را برای
ما مهیا نمیکند. چراکه خود از فرآیندی دلالتی با وجوه نمادین و نشانهای قوام پیدا کرده است که وضوح، شفافیت و قاعدهمندی مورد بحث را ناممکن میگردانند چراکه مرزهای مذکور عملاً میسر نخواهند بود و بنابراین وجود یک معنای مستقل و واحد منتفی. با این وصف و به دلیل این که هر خواننده بر مبنای سوگیری خود به سراغ متن میرود و بالطبع وارد مناسبات متنی خاصی خواهد شد، بهسختی میتوان از عینیت تأویل صحبت کرد و سهم بیشتری را برای سوبژکتیویته میبایست قائل شد. پویایی سوژه از یکسو -سوژة در فرآیند- و پویایی متن از سویدیگر- بینامتنیت، متن زایشی و امر نشانهای- به پویایی خوانش و در پی آن تأویل منجر خواهد شد. ثمرة این پویایی، چیزی جز کنار رفتن مفاهیمی چون قطعیت معنا و اصالت و یکتایی آن نخواهد بود و تا حدود زیادی فضا برای تکثر خوانشها باز خواهد بود.
تلقی بینامتنی کریستوا از متن و بنابراین طرح مفهوم جایگشت و یا حتی مفاهیمی چون معناکاوی
و یا نشانهشناسی را به هیچروی نمیتوان گونهای علم روشمند یا حتی روش در شمار آورد. به
دیگر سخن، این مفاهیم به هیچروی عرضهکنندة مجموعهای از قواعد نیست که معطوف به دستیابی
به معنای مکنون متن و یا معانی چندگانة مکنون در متن باشد. هیچ مجموعه قواعدی برای ارائه
به مخاطب برای دستیابی به معنایی واحد و عینی در پس متن در کار نیست. آنچه که هست
توصیف فرآیند فهم و بحث و فحص پیرامون جایگاه معنا و نسبت آن با مخاطب فهمنده و سوژة نویسا است. در حقیقت، مفاهیم بهکار رفته در نزد کریستوا در باب معنا و متن را میتوان توصیف آنچه که
در جریان مواجهه با متن و درک و دریافت معنا یا معانی آن متن روی میدهد ارزیابی کرد؛
به دیگر سخن، توصیفی از جریان فهم بر مبنای واکاوی ماهیت متن، زبان و سوژة سخنگو یا نویسا است.
اساساً تهیة یک فهرست از مجموعهای از قواعد که برای فهم معنای یک متن ضروری باشند، بر این پیشفرض استوار است که معنایی یگانه و یکتا و به لحاظ عینی معتبر موجود است که با بهکارگیری این قواعد میتوان به آن دست یافت. اما با نظر به آنچه که در سراسر این مقاله بدان اشاره شد، نزد کریستوا بنیاد ارائة چنین مجموعهای از قواعد و ارائة روشی عام برای یافت معنا -یعنی یک علم- به دلیل از اساس منتفی است؛ چراکه چنین معنایی با خصوصیات ذکر شده در کار نیست. در مورد کریستوا، دو پروژة گنجاندن تاریخ و دیگرگونیهای ناشی از آن در متن و رسیدن به یک نگاه انضمامی و دارای پایگاه اجتماعی و سیاسی به زبان و متن و نیز گنجاندن تاریخ در سوژة بیزمان و بیپایگاه و بیطرف علم و مدرنیته، دو روی یک سکه هستند. چراکه رابطة زبان و سوژة سخنگو رابطهای دو سویه و تقویمی است. مسألة تاریخ و زمانمندی فهم از دو جنبة به هم پیوسته و به تعبیر دیگر همپیوند قابل بررسی است. از یکسو، سوژة سخنگوی کریستوایی که به هیچروی «فردی» نیست، «در فرآیند» است. از سوی دیگر، این سوژه چنین خصوصیتی را بهواسطة کردارهای دلالتی و از طریق زبان کسب میکند و اساساً خود، برساختة همین کردارها و فرآیندهای دلالتی است. هر پارة زبانی برای کریستوا حکم یک بینامتن را دارد و با این وصف تاریخی است. چراکه هر متن برای کریستوا چیزی جز عمل جذب، در خود کشیدن و دیگرگونسازی متون دیگر از پیش موجود نیست. بدین طریق است که تاریخ به متنهای به تعبیر کریستوا «یتیم و تنها» ورود پیدا میکند. در این صورت، فهم یک چنین متنی هم به معنای گذر از متنی به متن پیشین خواهد بود و این دقیقاً همان نکتهای است که کریستوا از آن به جایگشت_ گذر از یک نظام نشانهشناختی به نظامی دیگر_تعبیر میکند و بر آن تأکید میکند؛ معنا همبستة تاریخ میشود. اینگونه نیست که هر پاره متن امری مستقل و مجزا از تاریخ و گذشته و سنت باشد؛ تاریخمندی، ذاتی متن است. هر «گفته» (متن)، چیزی جز فرآوری مبتنیبر حوزهبندی دوبارة گفتههای پیشین نیست. بنابراین تاریخ چیزی است که هر بار مواجه شدن با متن و ورود به یک جریانی از فهم، بهمنزلة ورود، حرکت و مشارکت در آن خواهد بود.
در شرایطی که هر متن چیزی جز یک بینامتن نباشد، خوانندة آن به هیچروی با یک مجموعة ثابت از نسب و روابط روبرو نخواهد بود و از اینرو متن، چنان ابژهای ثابت و یکسان و دارای مرزهای مشخص برای هر مخاطب نخواهد بود. برای هر مخاطب، این شبکة نسب و روابط به گونهای متمایز شکل
میگیرد و همواره امکان شکلگیری روابط جدید و گذرها و جایگشتهای جدیدی وجود خواهد داشت و محصول این تمایز و تفاوت هم چیزی جز ابژهای متمایز نخواهد بود. در این صورت و با در نظر گرفتن ابژه به این طریق، تکلیف مفاهیمی چون عینیت، وحدت و اصالت و نیت مؤلف هم قابل پیشبینی خواهند بود. وقتی متن یک پویایی، فرآوری و سرکشی دائمی باشد و مدام در حال معنازایی، امکان حصول یک معنای واحد، ثابت، عینی و قطعی به معنای عرفی آن که به یک مؤلف نسبت داده شود چه معنا و جایگاهی خواهد داشت؛ مؤلف کریستوا در متن ناپدید میشود و در هر بار ورود و خروج به شبکة مناسبات متنی، روند لاینقطع معنازایی بسط و توسعه یافته و لایهای معنایی بر لایة دیگر افزون خواهد گشت.
1.5. پینوشتها
1. او در سال 1941 در بلغارستان متولد شده و سپس به فضای فکری فرانسه وارد میشود.
2. (Kristeva, 2000) به نقل از (مکآفی، 1385، ص22)
3. در همین مقاله و در بخش مربوط به سوژه به این بحث پرداخته خواهد شد.
4. مجمعی از روشنفکران اپوزسیون متأثر از زبانشناسی سوسوری، گرایشات مارکسی-مائویی و مفاهیم روانکاوانة فرویدی بهویژه در صورت لکانی آن. البته عنصر مارکسی این گروه را باید توأم با ملاحظات "آلتوسر" در نظر گرفت. رک: (Mai, 1991, p. 37)
5. علاوهبر این، جنبشهای سیاسی فرانسه مانند حوادث می 1968، اعتصاب سال 1975 و. . . هم در آرای وی مؤثر بودهاند (کریستوا، 1389پ، ص104). در مصاحبهای دیگر، به تأثیر تجربیّات شخصی خود بر شکلگیری مفهوم بینامتنیت اشاره میکند؛ یعنی به پیوند شخصی خود به عنوان یک بیگانه با جوامع فرانسوی و آمریکایی و آن را دلیل اصلی و مبنای دائمی علاقة خود به تعامل فرهنگی و متنی و بینامتنیت میخواند(کریستوا، 1389ت، ص163).
6. آنچنانکه کسانی چون "آلن"، نهتنها ریشة تصور بینامتنی از متن را در کار سوسور یافته و تا
میزان بسیار زیادی قائل به تأثیر آراء او بر شکلگیری مفهوم بینامتنیت نزد کریستوا هستند، بلکه
بر این نکته تأکید میکنند که کریستوا به تلفیق آموزههای اساسی سوسور و باختین پرداخته است و این دو صرفاً نامی از بینامتنیت نبردهاند؛ چراکه مفاهیم اصلی در کار هر دو موجود است؛ رک : (Allen,2000, pp. 10-11).
7. برای بحثی مختصر و مفید در این باب نگاه کنید به: (Mai,1991, p. 33)
8. باید دقت کرد که معنازایی(signifiance) امری است مغایر با دلالت یا معنادهی (signification) چراکه نزد کریستوا تعبیر نخست ناظر به امر نشانهای و دومی ناظر به وجوه نمادین متن است. در این مورد و به تفصیل در بخش نهایی مقاله بحث خواهیم کرد.
9. صفحة 46 متن ترجمة فارسی.