دربارة عشق فراوان سخن گفته شدهاست، با این حال، باید گفت که سخن گفتن در باب عشق چندان ساده نیست:
«هرچه گویم عشق را شرح و بیان چون قلم اندر نوشتن میشتافت
|
|
چون به عشق آیم خجل باشم از آن... چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت» (مولوی، 1386، ج1: 112 و 115).
|
عشق را خمیرمایة فطرت و نهاد آدمی دانستهاند و عظمت و شکوه انسان را منوط به عقل و عشق کردهاند، آن گونه که کشیدن بار امانت الهی بدون عقل و عشق غیرممکن است (ر.ک؛ ابراهیمی دینانی، 1380، ج1: 40 و رحیمیان، 1378: 11). اهل معرفت، مرکب سفر، بلکه بُراق سیر إلی الله را عشق به الله دانستهاند و دربارۀ عشق آنقدر گفتهاند و نوشتهاند که گویی شرح سلوک جز شرح عشق و ادوار و احوال آن نیست (ر.ک؛ طوسی، بیتا، ج۳: 360).
در عرفان شاید بیش از هر ساحت دیگری، دربارة عشق سخن گفته شدهاست. قرنهای اول و دوم هجری را قرن تصوف و به نوعی عرفان زاهدانه و خانقاهی میتوان نامید که صحبت از عشق و عاشقی به شکلی که پس از آن در آثار عطار و مولانا آمدهاست، دیده نمیشود. شاید بتوان گفت که رباعیات و دوبیتیهای صوفیانه قرن پنجم، نخستین تجربههای زبان فارسی در پیوند زبان شعر عاشقانهـ صوفیانه است و پیدایش زبان عاشقانهـ صوفیانه، در واقع، حاصل پیوند میان تصوف و شعر عاشقانه و غیرصوفیانة فارسی است (ر.ک؛ پورجوادی، 1387: 96ـ97). خرمشاهی برای عشق در ادبیات منظوم فارسی دو جلوه ذکر میکند: اول عشق انسانی که از مثنویهای شعرایی چون رودکی و عنصری آغاز میشود و در مثنویهای نظامی به اوج خود میرسد و آثار بزرگ و بنامی میآفریند که از جملة آنها میتوان به خسرو و شیرین، لیلی و مجنون، یوسف و زلیخا، اورنگ و گلچهر و نظایر آن اشاره کرد. دوم عشق الهی یا عرفانی که در مثنویهای سنایی و عطار میدرخشد و اوج و تعالی آن را در غزلیات مولانا شاهد هستیم (ر.ک؛ خرمشاهی، 1373، ج2: 1167).
زبان عرفان، زبانی انتزاعی است و میتوان گفت که مهمترین عنصر آن، یعنی عشق، نه شنیدنی و گفتنی، بلکه حس کردنی و چشیدنی است و همین امر، باعث شده صحبت از عشق و تعریف آن دشوار باشد. در واقع، ماهیت زبان عرفانی بهگونهای است که سبب میشود هدف عارف از کاربرد استعاره با دیگران متفاوت باشد. اگر شناخت، یافتنِ پیوند میان پدیدههای هستی و جای دادن آنها در ساختار منظم ذهنی باشد، عرفان نیز به تناسب معنای خود، نوعی فعالیت شناختی به شمار میآید و استعارههایی که در این حوزه بهکار گرفته میشود، نقشی شناختی دارد (ر.ک؛ بهنام، 1389: 94). گرچه عشق برترین بنمایه هستی، زیباترین جلوة جمال الهی و کلیدیترین عنصر عرفان است، اما مراتبی دارد که شناخت و تحلیل عشق در آثار عارف، به شناخت مرحله و مرتبة عشق او کمک خواهد کرد. بنابراین، سخن از مواقف سهگانه عشق به میان میآید که عبارتند از: تعاشق، تقلیب و اتحاد. در مرحلة نخست، عاشق، عاشق است و معشوق، معشوق؛ بدین معنا که عشق در یک سو، عاشقی پرسوز و گداز و در سوی دیگر، معشوقی رعنا دارد. شِکوة عاشقانه و دردهای فراق ویژة این مرحله است. پس از آن، تقلیب است که در پی تعاشق میآید و عاشق به معشوق بدل میشود و معشوق در نقش عاشق ظاهر میشود. در پایان، اتحاد است که مقام غایی سلوک است و تعاشق بین دو سوی عشق از میان برمیخیزد و فاصلهای نمیماند (ر.ک؛ اسپرهم، 1395: 7ـ8).
1. پیشینة پژوهش
در باب پژوهش دربارة استعارههای شناختی در ادب فارسی، نمونههای فراوانی میتوان یافت. اما به طور خاص، چندین مقاله تاکنون به بررسی عشق در ادبیات فارسی از دیدگاه استعارههای شناختی پرداختهاند که میتوان آنها را به دو دسته تقسیم کرد. دستة اول، مقالههایی هستند که سیر تطوّر عشق را بررسی میکنند که از جملة آنها، مقالة «تطور استعارة عشق از سنایی تا مولانا» است که به قلم مهدی زرقانی و مریم آیاد تهیه شدهاست و به بررسی عشق از دیدگاه استعارههای شناختی در غزلیات سه قطب عرفانی ادبیات منظوم فارسی، یعنی سنایی، عطار و مولوی پرداختهاست و تغییرات مفهوم عشق در طول تاریخ را از دیدگاه شناختی در غزلیات این سه شاعر بررسی کردهاست.
دستة دوم، مقالههایی هستند که به تحلیل شناختی عشق میپردازند و از جملة آنها میتوان به مقاله «تحلیل شناختی استعارههای عشق در غزلیات سنایی» اشاره کرد که سیّد مهدی زرقانی، محمدجواد مهدوی، و مریم آیاد به طور مشترک آن را به انجام رساندهاند و به بررسی استعارههایی پرداختهاند که با محوریت عشق در غزلیات سنایی آمدهاند. دراین مقاله، استعارههایی با این بنمایه بر اساس مضمون به سه گروه تقسیم شده که عبارتند از استعارههایی که تصویر روشنی از عشق ارائه میدهند، آنها که صفات و ویژگیهای منفی برای عشق اعتبار کردهاند و استعارههای دوپهلو.
مقالة دیگری که میتوان به آن اشاره نمود، «بررسی استعارههای شناختی عشق و معشوق در دوبیتیهای عامیانة منطقة خراسان بر بنیاد نظریة استعارة شناختی» است که نویسندگان آنـ ابوالقاسم قوام و ثمین اسپرغم ـ استعارههای مربوط به عشق را در دوبیتیهای منطقة خراسان بررسی کردهاند و تأثیر فرهنگ، اقلیم و ایدئولوژی سرایندگان را در این نوع استعارهها نشان دادهاند.
مقالة سوم که به تحلیل شناختی عشق اختصاص یافته، «نگارش احمد غزالی به عشق بر بنیاد نظریة استعارة شناختی» است که به منظور کشف استعارههای کانونی و اصلی این مفهوم در سوانحالعشاق غزالی انجام شدهاست و نگارندگان آن، زهره هاشمی و ابوالقاسم قوام، با بررسی شناختی عشق ثابت کردهاند که دیدگاه غزالی به عشق، زاهدانه و عابدانه است، نه عارفانه.
مقالة حاضر، در دستة دوم جای میگیرد و به تحلیل و بررسی استعارة شناختی عشق در مثنوی مولانا میپردازد و به دستهبندی استعارههایی با بنمایة عشق بر اساس مضمون اختصاص یافتهاست. با وجود اهمیت بنمایة عشق در مثنوی مولوی، تاکنون این عنصر کلیدی به صورت شناختی تحلیل نشدهاست و بیشتر بررسیهای انجامشده در باب عشق، مربوط به غزلیات مولانا میباشد. این پژوهش در شناخت لایههای پنهان ذهن مولانا در باب عشق مؤثر خواهد بود و با توجه به کلیدی بودن عشق در مثنوی، ضروری مینماید.
2. الگوی شناختی عشق
کوچش معتقد است استعارهها، مجازها، و مفاهیم مرتبط، بخشهای مجزای دانش دربارة عشق نیستند، بلکه آنها با هم ادغام میشوند و الگوی شناختی نمونة اعلای عشق را میسازند. الگوی شناختی نمونة اعلای عشق، شبکه گستردهای از گزارهها و مفاهیم میباشد که یک کلّ نظاممند را ایجاد میکند. این الگو یک بُعد زمانی نیز دارد؛ یعنی از دو مرحلة متوالی تشکیل شدهاست. گزارهها و مفاهیمی که الگوی ایدهآل عشق را میسازند، از استعارههای مفهومی، مجازهای مفهومی و مفاهیم مرتبطی ساخته شدهاند که مفهوم عشق را توصیف میکنند. این گزارهها و مفاهیم، طیف وسیعی از پدیدههای شناختی، رفتاری، فیزیولوژیک و احساسی را نشان میدهند. یکی از نقشهای این الگوی اعلا این است که به عنوان یک نقطة مرجعشناختی عمل میکند و میتوان الگوهای غیرنمونة اعلای دیگر را بر اساس آن تعریف کرد. این موارد غیرنمونة اعلا، انحراف از این الگوی نمونة اعلا هستند (Kovecses, 1991: 89-91).
کوچش در زمینة استعارههای شناختی، بهویژه مفاهیم عاطفی در قالب این استعارهها، کارهای زیادی انجام دادهاست. وی به مواردی همچون تفاوتهای تمرکز افراد یا گروهها بر اجزای متفاوت حوزة مبدأ و مقصد در استعارههای شناختی و نیز تفاوت افراد یا ملتهای مختلف بر اساس تجربیات متفاوت اشاره میکند. همچنین، او به تغییر این تمرکز در بستر تاریخ به عنوان یکی از دلایل این تفاوتها نظر دارد (Ibid, 2010: 392-395).
استفادة مکرر از استعارهها در قلمروی فلسفه و عرفان شرقی، کارکردی شناختی و ادراکی یافتهاست تا آنجا که حتی در قلمروی شعر، حکایت و داستانهای عرفانی نیز صورتبندی ادراک و بیان تجربة عرفانی به کمک استعاره صورت میگیرد (ر.ک؛ بهنام، 1389: 91ـ114). در واقع، هدف استعاره در عرفان، واداشتن انسان به تفکر و ایجاد انگیزة آگاهانه و خلاّق از طریق طرح چندگانة واژهها به قصد تعالیگرایی و کشف واقعیاتی است که یا پنهان ماندهاند و یا آنقدر آشکارند که پنهان هستند (ر.ک؛ تیلیش، 1375: 39).
اهمیت کاربرد استعاره در بیان ادارکهای شهودی، به اندازهای است که گفتهاند کشف یک استعارة مناسب در حوزة متافیزیک، طریقی برای تفکر و نوعی شیوه برای شناخت محسوب میشود؛ زیرا کشف این استعاره به معنای کشف بعضی ویژگیهای ظریف ساختار حقیقت است و این نکتهای است که گرچه به عنوان یک امر واقعی آگاهی متعالی، به نهایت بدیهی و پیداست، اما در سطح تفکر، بحثی ظریف و فرّار است، تا آنجا که عقل انسان آن را تنها در قالب استعارهای میتواند درک کند (ر.ک؛ ایزوتسو، 1384: 35).
در زبانشناسی شناختی، مجاز را این گونه تعریف میکنند که ما از یک پدیده یا چیز مانند شکسپیر بهره میگیریم تا پدیدة دیگری را مثل آثار شکسپیر نشان دهیم، یا کاری کنیم که دسترسی ذهن به آن فراهم آید؛ بدین معنا که پدیدهای را با استفاده از پدیدة مرتبط، در معرض توجه قرار میدهیم. همانند استعاره، عبارتهای مجازی نیز از یکدیگر جدا نیستند و به صورت گروههای بزرگتری میباشند که با رابطهای خاص بین یک پدیده و پدیدة دیگر مشخص میشوند. بنابراین، میتوانیم بگوییم که در مجاز، یک پدیده مانند شکسپیر به جای پدیدهای دیگر، مانند یکی از آثار وی مینشیند. کوچش پدیدهای را که باعث توجه یا دسترسی ذهنی به پدیدهای دیگر میشود، «پدیدة حامل»، و پدیدهای را که در معرض توجه یا دسترسی ذهنی قرار میگیرد، «پدیدة هدف» مینامد. یکی از مهمترین ویژگیهای این دو پدیده آن است که علاوه بر اینکه از نظر مجازی به هم نزدیک هستند، از نظر مفهومی نیز قرابت دارند (ر.ک؛ لیکاف، 1383: 7).
بنابراین، همان گونه که گفته شد، در هر استعاره، دو قلمروی مبدأ و مقصد وجود دارد؛ مثلاً وقتی میگوییم «آتش»، و مراد ما «عشق» است، «آتش» قلمروی مبدأ و «عشق» قلمروی مقصد است. قلمروی مبدأ غالباً مفهومی ملموس است که با تجارب فیزیکی انسان سر و کار دارد و در نتیجه، راحتتر درک میشود، حال آنکه قلمروی مقصد معمولاً انتزاعی بوده، درک آن دشوارتر است (ر.ک؛ زرقانی و دیگران، 1392: 3).
3. برخی از استعارههای مفهومی
ـ «او نیمة گمشدة من است».
ـ «عشق، مادهای مغذی است: بدون عشق نمیتوانم زندگی کنم».
ـ «عشق کالایی باارزش است: عشقم را به تو تقدیم میکنم».
ـ «عشق، مظروف است: از عشق لبریز شدم».
ـ «عشق آتش است: در عشق او میسوزم و بریان میشوم».
ـ «عشق نیرویی فیزیکی است: تنها عشق او مرا به جلو میراند».
ـ «عشق، داد و ستد است: من بیشتر از تو در این رابطه مایه میگذارم».
ـ «عشق، سفر است: پس از طی جادههای پُر پیچ و خم، عاقبت به هم رسیدند».
ـ «عشق، دام است: خودت مرا اسیر کردی» (kovecses, 1991: 79-8 & Ibid, 2000: 927).
4. استعارههای شناختی با مرکزیت عشق در مثنوی مولانا
در مثنوی مولانا، با دستهبندی کلان، هشت کلاناستعاره با محوریت عشق بهکار رفتهاست که هر یک زیراستعارههایی را شامل میشوند. میتوان گفت که مجموعهاستعارههای فوق در چهار گروه اصلی قرار میگیرند: دستة اول، استعارههایی که بار مثبت دارند و تصویر مثبت و روشنی از عشق به مخاطب القا میکنند. «نور» و «غذا» از جملة این استعارهها هستند. این استعارهها در واقع، جانب روشن و مثبت عشق را برجسته میکنند. دستة دوم، استعارههایی هستند که صفاتی منفی را به عشق نسبت میدهند: غم، بیماری و جنون، بردگی و بندگی، جنگ و کشندگی از جملة این استعارهها میباشند. استعارههای دسته سوم، استعارههایی دووجهی هستند که هم بار معنایی مثبت دارند و هم منفی که از آن جمله میتوان به آتش، شراب و جاندار اشاره کرد و دستة چهارم، خنثی هستند؛ بدین معنا که جهتگیری ارزشی خاصی ندارند که مکان و سفر از آن جملهاند.
4ـ1. استعارههایی با مضمون مثبت
* «عشق نور است/ عشق غذاست».
از میان دو استعارة فوق، استعارة «عشق، نور است» با 78 بار بسامد (ر.ک؛ مولوی، 1384، ج 2: 165؛ همان، ج3: 5834؛ همان، ج 6: 998 و 1082؛ و...) در مثنوی مولانا پرتکرارتر است... و «عشق، غذاست» 5 بار در مثنوی آمدهاست (ر.ک؛ همان، ج3: 3546، 3753، 4785 و...).
4ـ1ـ1. عشق، نور است
همان گونه که بیان شد، در حوزة فلسفه، عرفان و دین تلاش میشود تا تجربهها و مفاهیم متافیزیکی با بیان مفاهیم ملموس فهمپذیر گردند. یکی از این حوزههای حسی که نقش مؤثری در عرفان دارد، گزارة «شناخت، بصری است» میباشد.
نور به عنوان مفهومی ملموس در حوزة شناخت کاربرد ویژهای دارد. استفاده از این استعاره در عرفان به طور عموم و در مثنوی و آثار مولانا به طور خاص، ریشه در عرفان پیش از اسلام و نیز فرهنگ اسلامی دارد. نور و روشنایی در تقابل با ظلمت و تاریکی، همواره در عرفان ما وجود داشتهاست (ر.ک؛ بهنام، 1389: 95).
در فرهنگ اسلامی نیز نور از نامهای الهی و نشانه تجلی خداوند است در اسم «الظاهر»؛ یعنی ظهور حق در همة آفریدگان. گاه نیز این نور به هر آنچه آشکارکنندة پنهانیهاست، اطلاق میشود؛ یعنی علوم لدّنی که با ارادة پروردگار به بندهای اعطا میشود و هر آنچه را غیر خداست، از دل او بیرون میافکند (ر.ک؛ کاشانی، 1372: 148).
مولوی در فیه ما فیه نیز دربارة نور و آشکار بودن آن میگوید:
«آن نور از دریچههای چشم و گوش بیرون میزند. اگر این دریچهها نباشد، از دریچههای دیگر سر برزند؛ همچنان که چراغی آوردهای، در پیش آفتاب که آفتاب را با این چراغ میبینم و حاشا! اگر چراغ نیاوری، آفتاب خود را بنماید. چه حاجت چراغ است» (مولوی، 1369: 54).
بنابراین، یکی از مظاهر طبیعت که در در اشعار مولانا در مثنوی شایستة بررسی است، مفهوم نور و همة خوشههای تصویری آن، مانند خورشید، چراغ و شمع است. بر اساس دیدگاه شناختی لیکاف و جانسون، در این نگارش، نور را یک استعاره فرض میکنیم که مولانا با کمک آن، مفاهیم انتزاعی و حقایقی را به تصویر میکشد.
این استعارة شناختی بر پایة یک کلاناستعاره با عنوان «شناخت، بصری است» شکل میگیرد. در واقع، این کلاناستعاره بر پایة نگاشتی شکل میگیرد که قلمرو مبداء آن نور است که یکی از ملزومات حس بینایی است (ر.ک؛ بهنام، 1389: 96). کلاناستعاره را استعارهای دانستهاند که گرچه خود در متن نمود مستقیم و روشنی ندارد، اما باعث انسجام و وحدت تمام خُردهاستعارههای موجود میگردد (kovecses, 2000: 57).
در ادامه، به خوشههای تصویری که مولانا برای به تصویر کشیدن این استعاره استفاده کرده، اشاره میکنیم:
1. خورشید
مولانا برای بیان قهاریت عشق، عشق را خورشید و خود را قمری میداند که تمام آنچه دارد، انعکاس نور عشق است:
«عشق قهار است و من مقهور عشق
«عشقِ ربّانی است خورشیدِ کمال
|
|
چون قمر روشن شدم از نور عشق (مولوی، 1386، ج6: 998).
امر نور اوست، خلقان چون ظلال» (همان، ج1: 1082).
|
دو انگارة استعاری در این زیراستعاره دیده میشود:
«خورشید اصل است» «قمر فرع است».
«خورشید باقی است» «ظلال فانی است».
مولانا در مقابل خورشید، «ماه» و «سایه» را بهکار میبرد. ماه از خود نوری ندارد و هر آنچه دارد، در واقع، انعکاس نور خورشید است. عشق، خورشید است و عاشق، ماه. در واقع، عاشق بدون عشق، هیچ هستی ندارد. از سوی دیگر، مولانا سایه را در مقابل خورشید قرار میدهد. سایه، فانی و خورشید، باقی است. وجود و هستی سایه به نور وابسته است. بنابراین، همة هستی عاشق، از عشق است.
2. چراغ
آنکس که چراغ عشق را در دل خود روشن میکند، باید جز او همه چیز را بسوزاند؛ گویی سوخت چراغ عشق، ماسوی الله است:
«رحم خود را او همان دم سوختست
|
|
که چراغ عشق حق افروختست» (همان، ج 3: 2100).
|
3. شمع
استفادة مولانا از این خوشة تصویری، به گونهای است که اطلاعات قراردادی و عادتهای ذهنی ما دربارة حوزة مبدأ را به چالش میکشاند. به این روش و شیوة سخن در علوم شناختی، «پرسش» میگویند که در واقع، شگردی برای تبدیل استعارة عامیانه به شاعرانه به حساب میآید (ر.ک؛ پورابراهیم و غیاثیان، 1392: 63). شمع میسوزد و آب میشود، اما شمع عشق، تفاوتی با شمعهای دیگر دارد، گرچه بهظاهرعاشق باید بسوزد تا شمع عشق مسیر او را روشن کند، اما این سوختن همه خوشی و نور اندر نور است:
«لیک شمع عشق چون آن شمع نیست او به عکس شمعهای آتشی است
|
|
روشن اندر روشن اندر روشنیست مینماید آتش و جمله خوشیست» (مولوی، 1386، ج3: 4265ـ4266).
|
4ـ1ـ2. عشق غذاست
انتخاب قلمرو حسی غذا برای عشق، ناظر به نقش عشق در تعالی روح است. آن گونه که جسم از غذا فربه میشود، فربهی روح از عشق است. در واقع، مولانا حیات روح را وابسته به عشق میداند:
«لیک عشق عاشقان تن زه کند
«عاشقی کز عشق یزدان خورد قوت
|
|
عشق معشوقان، خوش و فربه کند» (همان: 4785).
صد بدن پیشش نیرزد تره توت» (همان، ج 5: 2903).
|
4ـ2. استعارههای دووجهی
4ـ2ـ1. عشق، آتش است
پرکابردترین استعارة شناختی عشق در مثنوی مولانا، استعارة «عشق آتش است» میباشد که با توجه به بررسی نگارندگان، 265 بار در مثنوی آمدهاست (ر.ک؛ همان، ج1: 10، 20، 258، 264، 279، 689، 982، 1723؛ همان، ج 2: 548، 933، 1542، 1524، 1765، 1843 1940، 2783؛ همان، ج 3: 1220، 1502، 2550، 4027، 4045، 4138؛ همان، ج 4: 804، 1009، 2444، 3450، 4017، 4106؛ همان، ج 5: 2947، 2981 3084، 3581، 4551 و همان، ج 6: 1071، 2409، 4453...).
همان گونه که میدانیم، آتش در باب انسان میتواند چهار ویژگی داشته باشد: سوزندگی، روشنایی، پختن چیزهای خام و تطهیر.
در فقه اسلامی، اگر آتش چیز نجسی را بسوزاند و تبدیل به خاکستر کند، استحاله صورت میگیرد و خاکستر جسم سوخته، پاک است. آتش عشق بر هستی عاشق شعله میکشد و تمام وجود او را میسوزاند و پاک میگرداند.
عشق را آتش دانستهاند؛ زیرا وقتی شعلهور میشود، جایی برای عقل باقی نمیگذارد که قادر به درک آن باشد؛ به عبارت دیگر، عشق همانند آتش است که شعلههای سوزان آن، همه چیز را طعمة حریق میکند و جز عشق، چیزی باقی نمیماند که از چیستی دم زند (ر.ک؛ ابراهیمی دینانی، 1380، ج1: 9).
در مثنوی مولانا، آنجا که از عشق به آتش تعبیر شده، جنبة سوزاندگی، تطهیر و پختن انسان خام و تبدیل او به انسانی کامل مدّ نظر است و مولانا هر جا که بخواهد روشنگری عشق را بیان کند، از استعارة شناختی «عشق نور است» استفاده مینماید. دوگانه بودن مفهوم این کلاناستعارة شناختی در مثنوی به این دلیل است که از طرفی آتش سوزنده است و جان عاشق را میگدازد و از سوی دیگر، همین سوختن، تطهیر شدن از تمام تعلقات و پاک شدن از تمام وابستگیها را به دنبال دارد و انسان خام را نیز پخته کرده، به کمال میرساند.
بیشترین قلمرو حسّی برای عشق با مفهوم آتش، سوزندگی است. تفاوت عاشق سوختهدل با دیگران این است که آن سوزندگی و بریانی را دوست دارد و با علم به سوختن، به سمت آن میرود. مولانا در دفتر سوم و داستان صدر جهان و عاشق دلسوختة او، این میل به سوختن را بیان میکند:
«دمبهدم در سوز بریان میشوم گرچه دل چون سنگ خارا میکند مسکن یار است و شهر شاه من
|
|
هرچه باداباد آنجا میروم جان من عزم بخارا میکند پیش عاشق این بُوَد حبّالوطن» (مولوی، 1386، ج3: 4138ـ4140).
|
یکی از پارادوکسهای مولانا در بیان این استعاره، کاربرد دو عنصر ضدّ یکدیگر، یعنی آب و آتش است که در وجود عاشق با یکدیگر جمع میشوند. آتش، دل عاشق را بریان میکند و اشک، آبی است که آبادانی دل را به همراه دارد:
«ای خنک چشمی که آن گریان اوست
|
|
وی همایون دل که آن بریان اوست» (همان، ج 1: 982).
|
مولانا جان انسان را کورهای میداند که آتش عشق در آن زبانه میکشد و این آتش پختگی و بالغ شدن عاشق را سبب میشود، آن گونه که هر کس را که از آن بینصیب ماند، کودن مینامد:
«جان من کورهست و با آتش خوش است همچو کوره عشق را سوزیدنی است
«صدق او هم بر ضمیرِ میر زد
|
|
کوره را این بس که خانه آتش است هرکه او زین کور باشد، کودنی است» (همان، ج2: 1512ـ1513).
عشق هر دم طرفه دیگی میپزد» (همان، ج5: 2961).
|
یکی از نکاتی که در کاربرد این استعاره در مثنوی جلب توجه میکند، ماهیت دوگانة عشق به عنوان آتش در برابر عاشق و معشوق است. آتش عشق، عاشق را میگدازد، اما همین آتش، معشوق را مینوازد:
«عشق معشوقان دو رخ افروخته
|
|
عشق عاشق جان او را سوخته (همان، ج3: 5027).
|
مولانا تنها عشق حقیقی را آتش جاودان میداند، حال آنکه عشقی که از «پی رنگی» باشد، میافسرد و خاموش میگردد:
چون رود نور شود پیدا دخان
|
|
بفسرد عشق مجازی آن زمان (همان، ج6: 1071).
|
بنابراین، در مثنوی سه مفهوم برای آتش به عنوان قلمروی حسی که مولانا برای عشق در نظر گرفته، مدّ نظر است: سوزندگی، قابلیت تطهیر و پختن خام که بیش از همه، سوزندگی آتش مدّ نظر مولانا بودهاست.
نمودار[A1] 1: حوزههای مفهومی استعارة «عشق آتش است»
4ـ2ـ2. عشق، مَی است
دومین استعارة شناختی پرکاربرد در مثنوی، استعارة شناختی «عشق می است» میباشد. این استعاره 115 بار در مثنوی تکرار شدهاست (ر.ک؛ همان، ج1: 10، 1733، 2082، 2424، 3014، 3182، 3902 و 4479؛ همان، ج2: 996، 1009، 1532 و 1829؛ همان، ج3: 1394، 1540، 2157، 2548، 4655 و 5158؛ همان، ج 4: 424 و 2878؛ همان، ج4: 424 و 2787؛ همان، ج 5: 2649 و 4509 و همان، ج 6: 709، 719، 955، 1959، 2177، 2965و...).
قلمرو حسی «می» که مولانا در اشعار خود بهوفور از آن استفاده کرده، در واقع، قلمروی دوگانهای است که بهخوبی دوگانگی عشق را به تصویر میکشد. استفاده از این مفاهیم در عشق عرفانی، به وسیلة سنایی به قلمرو شعر راه یافت. در واقع، مستی اگرچه از نظر شرع اسلام، مذموم و حرام است، اما مستی عاشقانه از نوعی دیگر است. به هر حال، انتخاب این قلمرو حسی برای عشق، به سبب خاصیت دوگانة شراب است. آن کس که شراب مینوشد، اگرچه عمل حرامی مرتکب شده، اما تمام دغدغهها و غمهای خود را فراموش میکند. عشق باعث میشود که انسان ماهیت واقعی خود را رو کند و تمام دغدغههای عرفی را به کناری نهد. عاشق به طور کامل تحت اراده معشوق و در واقع، مست عشق اوست و از خود اراده و اختیاری ندارد. مولوی در غزلیات خود به این نکته اشاره میکند:
«در عشق باش مست که عشق است هرچه هست
|
|
|
بی کار و بار عشق بر دوست بار نیست
|
گویند: عشق چیست؟ بگو: ترک اختیار
|
|
|
هر کو زِ اختیار نرست، اختیار نیست» (مولوی، 1395، ج 1: 364).
|
|
|
|
البته ظاهراً مولانا خود از این اشتراک لفظی چندان خرسند نبوده، ولی در قلمروی حس و ادارک بشر، چارهای جز انتخاب حوزة حسی مستی برای مفهوم عشق نداشتهاست:
«اعجمی تُرکی سحر آگاه شد مطرب جان مونس مستان بُوَد مطرب ایشان را سوی مستی کشد آن شرابِ حق بدان مطرب بَرَد هر دو گر یک نام دارد در سخن
|
|
وَز خمارِ خمر مطربخواه شد نُقل و قوت و قوّتِ مست آن بُوَد باز مستی از دَمِ مطرب چشد وین شرابِ تن از این مطرب چَرَد لیک فرق است این حَسَن تا آن حَسَن» (مولوی، 1386، ج6: 719ـ723).
|
عاشق، مست است و جز عشق، به چیزی نمیاندیشد. مولانا در غزلیات خود این کنارهگیری از خلق و مست بودن از عشق را بیان میکند:
«ماییم مست و سرگران، فارغ زِ کار دیگران
|
|
|
عالم اگر بر هم رود، عشق تو را بادا بقا» (مولوی، 1395، ج 1: 364).
|
|
|
|
در تفکر مولانا، تنها انسان نیست که از شراب عشق نوشیدهاست، بلکه کلّ هستی از این عشق مست شدهاست. مستی همیشه با غفلت همراه هست، اما هوشیاری عالم، به سبب نوشیدن شراب عشق است:
«جملة ذرات در وی محو شد
|
|
عالم از وی مست گشت و صحو شد» (مولوی، 1386، ج 2: 1532).
|
حتی خود می نیز مستکنندگی خود را از عشق گرفتهاست:
«آتش عشق است کاندر نی فتاد
|
|
جوشش عشق است کاندر مَی فتاد» (همان، ج1: 10).
|
این تفکر ریشه در نگرش عرفانی مولانا به جهان دارد. عراقی معتقد است که عشق در همة عالم ساری است: «و کیف ینکر العشق و ما فیالوجود الاّ هو و لو لا ما ظهر و ما ظهر فمِن الحب ظهر و الحبّ سار فیه، بل هو الحب کلّه» (جامی، بیتا: 64). جامی در توضیح این جملات مینویسد: «عشق در ابتدا به شئون ذاتیة خود بر خود تجلی کرد، اعیان ثابته متعین گردیدند و سپس منصبغ به احکام و آثار اعیان ثابته در عین ظاهر گشت، موجودات خارجی ظاهر شدند و مراد از سریان وی در همه، عموم تجلی اوست بر موجودات» (همان).
«کوه با داوود گشته همرهی
گر دو عالم پُر شود سرمست یار
|
|
هر دو مطرب مست در عشق شهی» (مولوی، 1386، ج3: 4655).
جمله یک باشند و آن یک نیست خوار» (همان، ج6: 705).
|
مولانا در این استعاره نیز بار دیگر اطلاعات قراردادی و عادتهای ذهنی ما دربارة حوزة مبدأ را به چالش میکشاند. آن کس که مینوشد، چون طفلان میگردد، اما مولانا معتقد است که همة عالم مانند طفلان هستند و تنها آنان که از شراب عشق نوشیدهاند، بالغ میگردند:
«خلق طفلاناَند جز مست خدا
|
|
نیست بالغ جز رهیدن از هوا» (همان، ج1: 3902).
|
4ـ2ـ3. عشق، جاندار است
زیراستعارهها:
عشق جاندار است (فارغ از نبات، حیوان یا انسان بودنش)، عشق انسان است، عشق طبیب است، عشق رهبر است، عشق شاه است، عشق شحنه است، عشق فروشنده است، عشق قاتل است. عشق حیوان است و عشق گیاه است. از بین این استعارهها، «عشق جاندار است» و «عشق انسان است» بیشترین بسامد را دارد: 104 مورد. پس از آن، «عشق حیوان/ پرنده است»: 32 مورد و در پایان، «عشق گیاه است»: 15 مورد. لازم به ذکر است که «عشق اژدهاست» دو بار در مثنوی آمدهاست.
4ـ2ـ3ـ1. عشق، انسان است
کلاناستعارة «عشق جاندار است»، عشق را موجودی زنده به تصویر میکشد و بر «تشخیص» بلاغی استوار است. این استعاره میخواهد روح داشتن عشق را برجسته کند و به مخاطب این مطلب را القا مینماید که ما با موجودی ذیشعور و جاندار سروکار داریم (ر.ک؛ زرقانی و دیگران، 1392: 12). کاربرد عشق در مفهوم انسان، به عنوان شریفترین موجود هستی، اوج ارزشگذاری در مورد عشق است. در واقع، در تفکر مولانا، عشق، موجودی منفعل نیست و گویی حرکت او به سمت عاشق، از روی اختیار و انتخاب است. عشق، موجود مختاری است که عاشق را مانند صید در دام خود میاندازد. از سوی دیگر، این اختیار سبب گردیده که عشق شایستگی هدایتگری و گمراه کردن را نیز بیابد. غیرت داشتن، طالب بودن، دیدن، مرکَب داشتن، اختیار داشتن، خواستن، نخواستن، نترسیدن، اقبال و ادبار داشتن، جلال داشتن، عزّت داشتن، منزل داشتن، خوردن، پیکر داشتن، دانستن، آمدن و رفتن، مداوا کردن، راهنمایی کردن، اختیار داشتن، کشتن، در بند کردن، تسلط داشتن، حکومت داشتن، تنها بودن، از جمله تعمیمهای چندمعنایی و نگاشتهای استعاری این زیراستعاره در مثنوی میباشد که همگی بر ذیشعور بودن عشق در تفکر مولانا دلالت مینمایند.
غیرت داشتن
عشق غیرت دارد و خود را از نامحرمان میپوشاند.
«عشق غیرت کرد و خود را درکشید
|
|
شد چنین خورشید زیشان ناپدید» (همان، ج5: 2953).
|
درمان کردن
«شاد باش ای عشق خوشسودای ما ای دوای نخوت و ناموس ما
|
|
ای طبیب جمله علتهای ما ای تو افلاطون و جالینوس ما» (همان، ج1: 31ـ32).
|
رهبری کردن
«عاشقی گر زین سر و گر زان سر است
«آفرین بر عشق کُلّ اوستاد
|
|
عاقبت ما را بدان سر رهبر است» (همان، ج1: 145).
صد هزاران ذره را داد اتحاد» (همان، ج 2: 4062).
|
اقتدار داشتن
مولانا اقتدار عشق و معشوق را با مواردی از قبیل شایستگی اسیر کردن، شاه بودن، شحنه بودن و آواره کردن نشان میدهد:
«عشق پنهان کرده بود او را اسیر
«خشم شاه عشق بر جانش نشست
«شحنة عشق مکرّر کینهاش
|
|
آن موکّل را نمیدید آن نذیر» (همان، ج 3: 4158).
بر عوانی و سیهروییش بست» (همان: 4160).
طشت پُرآتش نهد بر سینهاش» (همان، ج6: 2155).
|
آمدن، ناز داشتن، تنها بودن، خریدن، دیدن، نشستن:
«عشق را صد ناز و استکبار هست عشق چون وافی است، وافی میخرد «عشق را در پیچش خود یار نیست
«عشق آمد عقل او آواره شد
|
|
عشق با صد ناز میآید به دست در حریف بیوفا میننگرد» (همان، ج5: 1239ـ1240).
محرمش در دِه یکی دیّار نیست» (همان، ج6: 2138).
صبح آمد، شمع او بیچاره شد» (همان، ج4: 2143).
|
نکتة جالب توجه این است که علیرغم نگاه وحدتگرایانة مولوی به عشق و یکی بودن عشق، عاشق و معشوق (مرحلة اتحاد) (ر.ک؛ اسپرهم، 1395: 5ـ38). مولوی در ابیات دیگری، تمام قدرت را از آنِ معشوق میداند و عاشق را ضعیف و دنبالهرو معشوق قلمداد میکند. در واقع، ضعف، نیازمندی، درخواست و فقر، بیماری، جنون، اسیر شدن همه از آن عاشق است و ناز، رهبری، شایستگی درمان کردن، طبابت، تلسط و چیرگی همه به معشوق تعلق دارد.
4ـ2ـ3ـ2. عشق، حیوان است
در زیراستعارة «عشق حیوان است»، دو زیراستعارة دیگر به چشم میخورد: 1ـ عشق، چهارپاست. 2ـ عشق، پرنده است. در عشق چهارپاست، بیشتر مرکَب بودن عشق مدّ نظر است؛ یعنی قدرت راهوری عشق و اینکه وسیلهای برای رسیدن به مقصد است.
«مرکب عشقش دریده صد لگام
|
|
نعره میزد لاابالی کالحمام» (مولوی، 1386، ج5: 4138).
|
مولانا در این زیراستعاره نیز با استفاده از پارادوکسی شیرین، مخاطب خود را دعوت میکند که به جای اینکه به فکر شکار عشق باشد، خود در دام عشق بیفتد:
«آن که ارزد صید را عشق است و بس تو مگر آیی و صید او شوی
|
|
لیک او کی گنجد اندر دام کس؟ دام بگذاری به دام او روی» (همان، ج5: 428ـ429).
|
در زیراستعارة دوم، مولانا عشق را به قلمرو حسی پرندهای میبرد که پانصد پَر دارد و هر پَرِ او از فرش تا عرش گستردهاست. به نظر میرسد که مولانا در این زیراستعاره، پرندة افسانهای سیمرغ را مدّ نظر داشتهاست، اگرچه به این نام تصریح نکردهاست:
«عشق را پانصد پَر است و هر پَری
|
|
از فراز عرش تا تحتالثّری» (همان، ج5: 2331).
|
در دو مورد در دفتر ششم، مولانا عشق را اژدها دانستهاست؛ اژدهایی که توبه و عقل را میخورد. در واقع، قدرت عشق و تاب نیاوردن و ضعف توبه و عقل در برابر آن، علت انتخاب این قلمروی حسی برای عشق بودهاست. استفاده از اژدها برای بیان خاصیت عشق، دوگانه بودن این قلمرو را بیشتر آشکار میکند. اژدهای عشق، تمام هستی عاشق را از بین میبرد و توان توبه و کارایی عقل را از عاشق میگیرد:
«توبه کِرم و عشق همچون اژدها
«بنگر این کشتی خلقان غرق عشق «اژدهایی ناپدید و دلربا
|
|
توبه وصف خلق و آن وصف خدا» (همان، ج6: 1067).
اژدهایی گشته گویی حلق عشق» عقل همچون کوه را او کهربا» (همان: 696ـ697).
|
4ـ2ـ3ـ3. عشق نبات است
عشق مانند بذری است که در دل کاشته میشود و اگر به ثمر بنشیند، آنقدر وسعت مییابد که جز عشق در دل عاشق نمیماند:
«گفت تا شاهیت در وی عشق کاشت
|
|
جز هوای تو هوایی کی گذاشت» (همان: 4730).
|
4ـ3. کلاناستعارههای خنثی
4ـ3ـ1. عشق مکان است
در این کلاناستعاره، زیراستعارههای ذیل بیشتر به چشم میخورد:
4ـ3ـ1ـ1. عشق، دریاست
این استعاره، 42 بار ذکر شدهاست (ر.ک؛ همان، ج1: 700، 719، 918، 2543؛ همان، ج 2: 102، 826، 922، 1399، 2024؛ همان، ج 3: 3152، 2859، 5135؛ همان، ج 5: 5146 و همان، ج 6: 696...).
احاطة وجودی نداشتن به عشق و نبودن مفاهیمی که بتواند گستردگی و وسعت و نیز عمق عشق را به تصویر بکشد، باعث انتخاب این قلمروی حسی برای عشق شدهاست. دربارة عشق گفتهاند:
«اما بدان که عشق دریایی عظیم است که کس به کرانة آن نرسد و قعری دارد که هر چیزی در قعر آن جای نگیرد و آبی دارد که هر کس از آن شربتی نتواند خورد و هر ملاّحی در آنجا کشتی نتواند راند و هر غواصی از او دُر بر نتواند آورد و هر جانور در آنجا زندگانی نتواند کرد، مگر هرچه در دریای عشق باشد، هم از عشق باشد. مَثَل این دریای عشق و آب او، همچون مَثَل آتش است؛ هرچه به آتش رسد، همه آتش گردد و همه رنگ او گیرد. این دریایی است که در وصف وصافان نیاید و در علم عالمان نیاید و هیچ کس را که نه عاشق باشد، زهره نَبُود که گرد این ساحل گردد. در این دریا گوهرهاست که اگر نور یک گوهر از آن بر دنیا تاود، همه از عشق آن گوهر بیهوش و شیدا گردند. عالمی از عشق سخن می گویند و همه از عشق بی خبر!» (افلاکی، 1375: 25).
باز هم مولانا کلّ عالم را غرق در این دریا میداند و معقتد است که هستی، قادر به فرار از امواج دریای عشق نیست و این دریا چونان اژدهایی تمام هستی را به کام خود میکشد:
«بنگر این کشتی خلقان غرق عشق
«غرق عشقیام که غرق است اندر این
|
|
اژدهایی گشته گویی حلق عشق (مولوی، 1386، ج 6: 696).
عشقهای اولین و آخرین» (همان، ج 1: 2024).
|
مولانا برای بیان ناشناختگی عشق، پا را از این هم فراتر میگذارد و عشق را دریای عدم (ر.ک؛ همان، ج3: 5135) مینامد. در واقع، انتخاب این قلمرو برای بیان عشق، خود نشان از ناشناختگی عشق و ناتوانی انسان از درک عمق آن دارد؛ چه خود دریا وسیع و ناشناخته است. حال اگر این دریا عدم هم باشد، ناشناخته در ناشناخته است. علاوه بر این، دریا همواره با موج و طوفانهای مهیب همراه است و مشکلات راه عشق، همراهان همیشگی عاشق در مسیر عشق هستند:
«پس چه باشد عشق، دریای عدم
|
|
درشکسته عقل را آنجا قدم» (همان: 5135).
|
آنکس که غرق دریای عشق میشود، از خود وجودی ندارد:
«بر لب جو من تو را نعرهزنان
|
|
نشنوی در آب از عاشق فغان» (همان: 2859).
|
4ـ3ـ1ـ2. عشق، سفر/ راه است
بسامد این استعاره نیز 16 بار است (ر.ک؛ همان، ج1: 510؛ همان، ج3: 2153، 4422؛ همان، ج 4: 1660؛ همان، ج 5: 224؛ همان، ج 5: 1321 و ج 6: 553...).
«عشق، راه است» و «عشق، سفر است»، دو استعارة شناختی دیگری هستند که مولانا برای عشق انتخاب کردهاست. این دو استعاره از استعارههای معروف، نهتنها در ایران و شعر عارفانه، بلکه در تمام جهان هستند. لیکاف با ارائة مثالهایی از زبان روزمره، عشق را در قالب سفر مفهومسازی میکند که با تناظر یکبهیک میان سفر و عشق، امکان بهرهگیری از دانشی را که از سفر داریم، برای اندیشیدن و سخن گفتن از عشق فراهم میکند (ر.ک؛ راکعی، 1388: 83)؛ به عنوان مثال، با شنیدن ترانه در خط سرعت آزادراه عشق میرانیم! دانش مربوط به سفر برانگیخته میشود، وقتی در خط سرعت میرانیم، راهی دراز در زمانی کوتاه پیموده میشود. این میتواند هیجانانگیز و خطرناک باشد و نگاشت استعاری عام، دانش مربوط به راندن را بر دانش عشقی فرافکنی کند. خطر ممکن است وسیلة نقلیه را تهدید کند (رابطه ممکن است دوام نداشته باشد) و یا مسافران را (عشاق شاید به لحاظ عاطفی آسیب ببینند). درک ما از این ترانه، نتیجة تناظرهای استعارة عشق به مثابة سفر است (ر.ک؛ لیکاف، 1383: 210ـ211).
علاوه بر این، خصوصیات ذکرشده از سوی لیکاف، در سفر عشق، نوعی حرکت و تعالی وجود دارد. این سفر، باعث تعالی عاشق میشود و در پایان، رنجهای راه، او را مرد راه عشق مینماید. این ویژگیها سبب شده تا مولانا این قلمروی حسّی را برای عشق انتخاب نماید. جدول زیر نگاشتهای این استعاره را نشان میدهد:
جدول 1: نگاشتهای استعارة «عشق سفر است»
حوزة مقصد
|
نگاشتها
|
حوزة مبدأ
|
عاشق
|
|
مسافر
|
گذشتن عاشق از خویشتن
|
|
وسیلة نقلیه
|
فراق، هجران، غم، ملامت
|
|
موانع سفر
|
رسیدن عاشق به معشوق و فنای در او
|
|
مقصد
|
طلب یار، اولین قدم در طریق عشق است:
«یار میجو تا بیابی راه را
|
|
ورنه کی دانی تو راه و چاه را» (مولوی، 1386، ج6: 553).
|
در این استعاره نیز مولانا برخی از عادات مألوف ذهنی مخاطب را به چالش میکشد. بیداری در طریق، شرط وصول به مقصد است، اما مولانا بیداری در راه عشق را مانع وصال میداند:
«با خودی تو، لیک مجنون بیخود است
|
|
در طریق عشق، بیداری بد است» (همان، ج1: 510).
|
عاشق باید همانند گویی در مقابل چوگان عشق باشد؛ زیرا در این سفر، جذبة معشوق است که عاشق را در راه عشق هدایت میکند:
«گوی شو میگرد بر پهلوی صدق کین سفر زین پس بُوَد جذب خدا
|
|
غلطغلطان در خم چوگان عشق وآن سفر بر ناقه باشد سیر ما» (همان، ج4: 1660ـ1661).
|
4ـ4. کلاناستعارههایی با مضمون منفی
4ـ4ـ1. جنگ و قتل
در استعارة «عشق، جنگ است» یا «عشق، قتل است» که 27 بار در مثنوی تکرار شدهاست (ر.ک؛ همان، ج1: 13، 31، 1452؛ همان، ج 2: 3034، 1587؛ همان، ج3: 4128، 4049، 4275؛ همان، ج 4: 2589 و همان، ج 6: 1678 و...)، دو نکته وجود دارد. اول اینکه تلاش برای بهدست آوردن معشوق، به نوعی در تناظر و تطابق با جنگ و درگیری قرار میگیرد. اگر عاشق در بهدست آوردن معشوق به پیروزی و موفقیت دست یابد، این پیروزی تطبیقپذیر با پیروزی در جنگ است و شکست متناظر با ناکامی در عشق و رسیدن به معشوق میباشد. از سوی دیگر، دردها، رنجها و سختیهایی که عاشق در راه عشق متحمل میشود، بهویژه فراق و جدایی عاشق از معشوق، در تناظر با مبارزه برای بهدست آوردن معشوق و احیاناً زخمی شدن در جنگ است. این استعاره بیشتر بر جنبههای منفی و چهرة خشن و بیرحم عشق دلالت میکند و میتوان انگارة مرکزی آن را تلاش برای بهدست آوردن معشوق و سختیهای رسیدن به او در مسیر عشق و شاید بهگونهای مقابله با عرف جامعه و نظامهای ارزشی حاکم بر آن دانست.
مولوی علت خونریز بودن عشق را این میداند که هر کسی مرد میدان عشق نیست (که مولانا از آن به بیرونی یاد میکند)، از همان ابتدا، از میدان به در شود و بگریزد:
«عشق از اوّل چرا خونی بُوَد؟
«نی حدیث راه پُرخون میکند؟
|
|
تاگریزد آنکه بیرونی بُوَد» (همان، ج3: 5164).
قصههای عشق مجنون میکند» (همان، ج1: 13).
|
عشق تنها قاتل عادی نیست، بلکه قاتلی است که تمام ارکان عاشق را پارهپاره میکند و در واقع، چیزی از عاشق باقی نمیگذارد. مولوی در دفتر سوم مثنوی، در داستان صدر جهان و وکیل او که از بیم جان گریخته بود، عشق را قاتل و کشندهای معرفی میکند که تمام ارکان عاشق را پارهپاره مینماید و در واقع، چیزی از عاشق باقی نمیگذارد:
«فرقت صدر جهان در جان او
|
|
پارهپاره کرده بود ارکان او» (همان، ج3: 4128).
|
مولوی در آغاز دفتر اول مثنوی نیز برای بیان درد درون خود، سینهای میطلبد که از فراق شرحهشرحه شده باشد:
«سینه خواهم شرحه از فراق
|
|
تا بگویم شرح درد اشتیاق» (همان، ج1: 3).
|
عاشق خود را کشته میداند و جان او، هر دم در معرض بلا و فتنه است:
«عاشقم من کشتة قربان لا
|
|
جان من نوبتگه طبل بلا» (همان، ج 3: 4099).
|
البته جان عاشقان، خواهان تیغ معشوق، و بر کشته شدن در راه عشق، مشتاق است:
«سوی تیغ عشقش ای ننگ زنان
«والله از عشق وجود جانپرست
|
|
صد هزاران جان نگر، دستکزنان» (همان: 4275).
کشته بر عشق دوم عاشقتر است» (همان، ج 6: 1678).
|
4ـ4ـ2. عشق، در واقع، بردگی، بندگی، اسارت و بیماری است.
این کلاناستعاره با بسامد 92 بار در مثنوی، یکی از استعارههای شناختی پرتکرار در مثنوی است (ر.ک؛ همان، ج1: 3، 25، 198، 525، 962؛ همان، ج 2: 41، 69، 213، 421، 632، 3339؛ همان، ج3: 3832؛ همان، ج4: 427، 428، 1536؛ همان، ج 5: 410، 874، 4023 و همان، ج6: 1050، 3988، 4277...).
ابنسینا در کتاب قانون، عشق را نوعی بیماری از نوع وسواس و چیزی شبیه مالیخولیا میداند و علامت آن را گودی و خشکیدن چشم معرفی میکند (ر.ک؛ گوهرین، 1382: 135).
مولانا نیز عشق را نوعی بیماری معرفی میکند که از بیماریهای دیگر متمایز است. تفاوت بیماری عشق با بیماریهای دیگر این است که عشق هم درد است و هم درمان، هم بیماری است و هم طبیب.
«علت عاشق زِ علتها جداست
|
|
عشق اصطرلاب اسرار خداست» (همان، ج1: 3).
|
اینکه مولانا عشق را بیماری میداند، ناظر به شدت احساس عاشق به معشوق و بریدن از غیر اوست. انسان بیمار، بهویژه هنگامی که بیماری شدت دارد، نمیتواند به چیزی جز بیماری فکر کند. بیماری باعث انزوا میشود و انسان را از اطرافیان دور میکند. معرفی عشق به عنوان بیماری، ناظر به انزوای عاشق از دیگران و پرداختن به عشق و معشوق است. یکی از عمدهترین بیماریهایی که برای بیان عشق استفاده میشود، جنون یا دیوانگی است، چون دیوانه، فارغ از خویش و دیگران است:
«سجده کرد و رفت گریان و خراب
«عشق و سودا چون که پُر بودش بدن
|
|
گشت دیوانه زِ عشق فتح باب» (همان، ج2: 3339).
مَی نبودش چاره از بیخود شدن» (همان، ج 4: 1536).
|
دردی که عشق ایجاد میکند، تنها درمانش خود عشق است و عقل در درمان آن ناتوان است:
«آن طرف که عشق میافزود درد
|
|
بوحنیفه و شافعی کاری نکرد» (همان، ج3: 3832).
|
انتخاب قلمروی حسّی دام، بند، اسارت و بردگی برای عشق، ناظر به سلطة همهجانبة معشوق بر عاشق و ناتوانی عاشق برای فرار از عشق است. عشق در دام هیچ کس نمیآید، اما دامی است که هر کس را شکار نمیکند، بلکه عاشق باید شایستگی افتادن در دام عشق را بیابد:
«آن که ارزد صید را، عشق است و بس تو مگر آیی و صید او شوی
|
|
لیک، او کی گنجد اندر دامِ کس؟ دام بگذاری، به دام او روی» (همان، ج 5: 427ـ428).
|
این در دام افتادن، بهتر از صید کردن است:
«عشق میگوید به گوشم پَستپَست
|
|
صید بودن خوشتر از صیادی است» (همان: 411).
|
جدول زیر، کلاناستعارههایی با بنمایة عشق را در مثنوی مولانا نشان میدهد:
جدول 2: کلاناستعارههایی با بنمایة عشق و کارکرد شناختی آنها در مثنوی
کلاناستعاره
|
کارکرد شناختی
|
کلاناستعاره
|
کارکرد شناختی
|
شراب، آتش
|
دوپهلو بودن تجربة عشق و درهم آمیختن لذت و درد.
|
غذا
|
نقش عشق در فربهی روح.
|
جنگ و قتل
|
سختیها و مرارتهای راه عشق، تلاش عاشق برای بهدست آوردن معشوق.
|
مکان
|
گستردگی عشق و حجم دادن به آن برای در بر گرفتن عاشق در تمام حالات.
|
سفر
|
تغییر حالت روحی عاشق و رفتن به سمت فنای در معشوق.
|
جنون، سودا، غم و رنج، بیماری، اسارت.
|
رنجها و پیامدهای مسیر عشق و بریدن از هرچه، جز معشوق.
|
نور
|
نقش هدایتگری عشق.
|
جاندار.
|
آگاه بودن و ذیشعور بودن عشق و توانایی هدایت یا گمراه نمودن.
|
نتیجهگیری
مولانا به عنوان یکی از قطبهای شعر عرفانی در ادبیات فارسی، نگاهی ویژه به عشق به عنوان عنصری کلیدی دارد. از بین کلاناستعارههایی که مولانا با محوریت عشق بهکار برده، «عشق، آتش است»، «عشق، مَی است» و «عشق، جاندار است» بیشترین بسامد را دارند. این امر نشاندهندة نگاه مولانا به سوزندگی، مستکنندگی، تأثیرگذار و ذیشعور بودن عشق است که از بین خصوصیات عشق، بیشتر مدّ نظر او بودهاست. استفاده از قلمروهای حسّی منفی، مانند جنگ، قتل یا بیماری و دام، ناظر به مرارتها و دشواریهای راه عشق است و اصل تقدس عشق از نگاه مولانا را زیر سؤال نمیبرد. در مجموع، استعارههای شناختی که مولانا دربارة عشق بهکار میبرد، نشاندهندة این است که مولانا گرچه به عشق رمانتیک و اتحاد عشق، عاشق و معشوق اعتقاد دارد، اما در اشعار او در مثنوی، تمام اقتدار را از آنِ معشوق میداند و عاشق را دنبالهرو، بیمار و نیازمند معشوق میداند.
[A1]استاد عزیز جناب آقای دکتر قاسمی بزرگوار
خواهشمند است به شکل نظم دهید خطوط هم اندازه شود.